روز و شب خبرنگار
راه طولاني به نظر مي رسيد و جاده به شدت ناهموارو سخت! هر چند آن مسير پر ا ز علائم راهنمائي بود اما اين نشانك ها كمتر به چشم راننده بينوا آشنا مي آمد ، حتي گاهي تابلو گردش به چب بود در حاليكه مسير خلاف آن بود. اهالي منطقه هر چند مي دانستند علائم كمي تا قسمتي مشكل دارد اما مي رفتند تا با اين وضعيت عادت كنند.
آفتاب طلوع كرد و اين اتفاق براي راننده اميد تازه اي را به همراه داشت. با دميدن خورشيد حالا جاده نمايانده شده بود و اين باعث مي شد چيزهاي بيشتري معين شود. همينطور مردم هم توانسته بودند ماشين مدل قديمي را مشاهده كنند. بعضي ها كه به اوضاع عادت كرده بودند همچون هميشه بي هيچ واكنشي از كنار قارقارك گدشتند اما عده اي ديگر ايستادند و هر كسي چيزي گفت. جوانها انگار اشتياق بيشتري داشتند. راننده ساكت بود اما.
پيرمردها آن دورتر شاهد بودند و ميديدند كه حركت كند شده و ازدحام بيجا مانع حركت درست و حسابي قارقارك شده است. بعضي هم پيغام مي دادند و آنها كه دور ماشين بودند با اين پيغام پسغامها بيشتر به ديدن آن ابوطياره مي پرداختند. اما ساكت بود آن راننده بي نوا! ترس شبهاي گذشته و آن همه ناهمواري حسابي مچلش كرده بود و هي با خودش كلنجار ميرفت كه تصميمي بگيرد! بروم ؟ نروم؟ خوبه بقيه راه و ..... و خلاصه تازه متوجه شد كه آن بيرون بعضي ها خوششان آمده مي خواهند راه نرفته را با اين لكنده بروند . اين اتفاق هر چند از زور و توان ماشين بيشتر بود اما اميد شبي كم اضطراب را نويد بخش بود.
با سوار شدن تعدادي پياده ، تازه معلوم جماعت شد كه اين گاري را گاري بريست با چشماني تشنه و نگران و مدتي هم صرف مباحثات طولاني بر سر جنسيت و مليت و هزار يت و يون ديگر شد و آفتاب كه به ميانه رسيد حتي ، بعضي بعضي را هل دادند كه مالكيت اين ماشين چنان است و چنين ! از شما چه پنهان كتك كاري مفصلي هم شد كه چند ساعتي راننده مفلس را به امنيه و ... كشاند.
اي امان از اين خورشيد كه معلوم نيست براي كي غروب مي كند و براي كي طلوع . راننده در حالي امنيه و .... را پشت سر گذاشت كه غروب لاجرم سر ميرسيد. وقتي آرام به قارقارك نزديك ميشد چندتائي را ديد كه در رفتن با او مردد بودند! خدايا اگر اينها نيايند آيا قارقارك مرا خواهد برد؟! شك لعنتي رهايش نمي كرد. با دستمال لكه خون كنار پيشانيش را پاك كرد و از اينكه سالم است خوشحال شد . محكم تر قدم برداشت. چند تا دورتر در سياهي شب او را مي پاييدند . لابد مواظبش بودند!! وقتي ماشين آنجا را ترك مي كرد اهالي داشتند مي خوابيدند و صداي گپ چند نفر با صداي قارقارك در دل جاده كمتر و كمتر و كمتر ميشد . گمانم با هم در مورد ديروز صحبت مي كردند . نمي دانم شايد هم براي فردا...............................
راه طولاني به نظر مي رسيد و جاده به شدت ناهموارو سخت! هر چند آن مسير پر ا ز علائم راهنمائي بود اما اين نشانك ها كمتر به چشم راننده بينوا آشنا مي آمد ، حتي گاهي تابلو گردش به چب بود در حاليكه مسير خلاف آن بود. اهالي منطقه هر چند مي دانستند علائم كمي تا قسمتي مشكل دارد اما مي رفتند تا با اين وضعيت عادت كنند.
آفتاب طلوع كرد و اين اتفاق براي راننده اميد تازه اي را به همراه داشت. با دميدن خورشيد حالا جاده نمايانده شده بود و اين باعث مي شد چيزهاي بيشتري معين شود. همينطور مردم هم توانسته بودند ماشين مدل قديمي را مشاهده كنند. بعضي ها كه به اوضاع عادت كرده بودند همچون هميشه بي هيچ واكنشي از كنار قارقارك گدشتند اما عده اي ديگر ايستادند و هر كسي چيزي گفت. جوانها انگار اشتياق بيشتري داشتند. راننده ساكت بود اما.
پيرمردها آن دورتر شاهد بودند و ميديدند كه حركت كند شده و ازدحام بيجا مانع حركت درست و حسابي قارقارك شده است. بعضي هم پيغام مي دادند و آنها كه دور ماشين بودند با اين پيغام پسغامها بيشتر به ديدن آن ابوطياره مي پرداختند. اما ساكت بود آن راننده بي نوا! ترس شبهاي گذشته و آن همه ناهمواري حسابي مچلش كرده بود و هي با خودش كلنجار ميرفت كه تصميمي بگيرد! بروم ؟ نروم؟ خوبه بقيه راه و ..... و خلاصه تازه متوجه شد كه آن بيرون بعضي ها خوششان آمده مي خواهند راه نرفته را با اين لكنده بروند . اين اتفاق هر چند از زور و توان ماشين بيشتر بود اما اميد شبي كم اضطراب را نويد بخش بود.
با سوار شدن تعدادي پياده ، تازه معلوم جماعت شد كه اين گاري را گاري بريست با چشماني تشنه و نگران و مدتي هم صرف مباحثات طولاني بر سر جنسيت و مليت و هزار يت و يون ديگر شد و آفتاب كه به ميانه رسيد حتي ، بعضي بعضي را هل دادند كه مالكيت اين ماشين چنان است و چنين ! از شما چه پنهان كتك كاري مفصلي هم شد كه چند ساعتي راننده مفلس را به امنيه و ... كشاند.
اي امان از اين خورشيد كه معلوم نيست براي كي غروب مي كند و براي كي طلوع . راننده در حالي امنيه و .... را پشت سر گذاشت كه غروب لاجرم سر ميرسيد. وقتي آرام به قارقارك نزديك ميشد چندتائي را ديد كه در رفتن با او مردد بودند! خدايا اگر اينها نيايند آيا قارقارك مرا خواهد برد؟! شك لعنتي رهايش نمي كرد. با دستمال لكه خون كنار پيشانيش را پاك كرد و از اينكه سالم است خوشحال شد . محكم تر قدم برداشت. چند تا دورتر در سياهي شب او را مي پاييدند . لابد مواظبش بودند!! وقتي ماشين آنجا را ترك مي كرد اهالي داشتند مي خوابيدند و صداي گپ چند نفر با صداي قارقارك در دل جاده كمتر و كمتر و كمتر ميشد . گمانم با هم در مورد ديروز صحبت مي كردند . نمي دانم شايد هم براي فردا...............................
0 نظرات:
ارسال یک نظر