۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

کلاس آخر سید، نوستالژی دهه فجر من!



کلاس اول دبستان، کلاس اول راهنمایی، اول دبیرستان ، اول دانشگاه و کلاس اول زندگی( ازدواج)، شاید از ماندگارترین و فانتزی ترین روزگاری باشد که در عمق جان و حافظه ی هر انسانی نقش می بندد. کلاس اول مردگی( مرگ) هم شاید از همین جنس باشد که هرگاه عزیزی را از دست می دهیم در ذهنمان حک گردیده و ماندگار می شود. از کلاس پنجم ابتدایی، سوم راهنمایی و چهارم دبیرستان کمتر به خاطر می آورم و اما انگار جنس فارغ التحصیلی دانشگاه مثل اولی ها است ک همه اش را به یاد می آورم.


بگذریم. دوره ی دبستان من، همزمان شده بود با وقوع انقلاب. بوی لاستیک اتومبیل هنگام سوختن، هنوز هم پس از 30 سال مرا در نوستالژی آن ایام ساری و جاری می سازد. باور نمی کنید اگر بگویم، وقتی حین مسافرت از کنار لاستیکی نیم سوخته عبور می کنم تا مدتی فضای سال 57 در ذهنم متبلور می شود. من کودکی به شدت وابسته به خانواده و از آن هایی بودم که به قول معروف نازم بر بابا می چربید. مرحوم پدر نیز نزد معلم ها از احترام خاص برخوردار بود و به همین واسطه من نیز. هر روز همکلاسی ها بساط تعریف خاطرات انقلاب را می گسترانیدند و با شور آمیخته به ترس از ساواک و پاسبان و آتش زدن و شعار و آقای خمینی می گفتند.


من فقط گوش می دادم و اگر بگویم کمتر واکنشی در من ایجاد می شد دروغ نگفته ام. آنها از تیراندازی و شعار و اعلامیه می گفتند و من پس از زنگ پایان بدون داشتن کمترین خاطره ای از آن همه تعریف، به آغوش خانواده باز گشته و مشغول درس و بازی می شدم. تا اینکه یک رو صبح، مسیر زندگی من عوض شد. مسیری که تا به امروز ادامه داشته و شاید همین نگارش هم که در پاسخ به دوست گرامی آقای سید مرتضی ابطحی آماده گردید، ادامه ی همان مسیر باشد.


آن روز صبح خشم توامان با وحشت، همه ی همکلاسی ها و حتی مدیر و معلمان را در نوردیده بود. آتشفشانی که قله اش آماده برای انفجار است را به یاد بیاورید! مدرسه ی ما شده بود آن. سومی ها از همه آتشی تر بودند. زنگ را زدند اما کسی به کلاس نرفت.نه بچه ها و نه معلم ها.حتی مدیر و ناظم ، آن روز سر صف نیامدند. در مدرسه، همه او را موسوی صدا می کردند. جایش خالی بود. بچه ها می گفتند دیروز عصر رفته برای مادرش نان بخرد که پاسبان ها به سویش گلوله پرت کرده اند. خودش را پشت دیوار مسجد مخفی می کند اما باز به سویش آتش می کنند و گلوله ای به سرش می خورد و شهید می شود.


آن روز وقتی زنگ آخر زده شد و من به سوی خانه می رفتم با چند تا از همکلاسی ها همراه شده بودم و مدام از بی گناهی سید می گفتیم.


گناه سید چه بود که او را این گونه کشتند؟


و این چرایی باعث شد که در طول عمر سی و چند ساله ام، دنبال پاسخش باشم و خود نیز گاهی تا مرز رسیدن به سید کوچک پیش بروم. خون مظلوم ، فریاد مظلوم و نوشتار مظلوم برای ظالمان همیشه دردسرساز است.


الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم.


حکومت با کفر و بی دینی و خداستیزی می ماند اما با ظلم نه!


کو گوش شنوا؟


چند روز بعد، اولین مجسمه ی شاهنشاه آریا "مهر" ! در کشور به زیر کشیده شد،


این اولین مجسمه، در شهر من زیر دست مردم متلاشی گردید...