۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

شرط بندی با یک اسکیزوفرن




اینقدر اتفاقات ریز و درشتی در مملکت امام زمان در حال وقوع است که گاهی آدم دچار یک خلاء ذهنی شده و برای تسکین آلام به سوی خاطرات خود رو می آورد. راستش من به واسطه ی حضور در یک بیمارستان روانپزشکی، اینقدر خاطرات دارم که مجال نوشتنش نیست.
این هفته به واسطه ی اتفاق جالبی که افتاد، برای آن که این خاطره یادم نرود اقدام به قلمی کردن آن کردم.
واما خاطره:

تکه ای از ملحفه ی تختش را پاره کرده و به طرز جالب دور سرش بسته بود. از پشت استیشن پرستاری ( جایگاه ویژه پرستاران)
تاکید داشت تا ویزیتش کنم. جوانک بیست و چهارساله ای که با تشخیص اسکیزو فرنی یا همان جنون جوانی در بخش مردان بستری شده بود. از همان جایی که نشسته بودم رو به او گفتم: چی شده؟ مشکلت چیه؟
- آقای د کتر! سرم داره می ترکه! می خواستم دارو واسم بنویسی این سر بی صاحاب مونده وا بزاره.
این نکته را بدانید که اکثر بیماران بی جهت و فقط برای جلب توجه در بخش تاکید دارند که پزشک آن ها را ویزیت کند
با تاملی روی پرونده اش گفتم : باشه واست دارو می نویسم.
- چی می نویسی واسم دکترجون؟
- اِه........ خب یه چیز می نویسم دیگه... تو چیکار به این که من می نویسم داری خب؟
- آخه هر دارویی سر من رو تسکین نمیده که........ چی نوشتی دکتر؟ چی نوشتی؟
- استامینوفن کدئین
- دکتر این دارو سر من رو خوب نمیکنه...
- خوب میشی، حالا برو رو تختت بزار به بقیه مریضا برسم.
- دکتر شرط چی ببندیم که سرم با استامینوفن کدئین خوب نمیشه!؟
من که حوصله ام سر رفته بود، برای آنکه از سرم بازش کرده باشم، تندی جواب دادم:
- شرط یه پرادو... خوبه؟
جوابی داد که مرا به خود پیچاند و هنوز از جوابش در تعجب و خنده ام!
- باشه... که من باهاش به تو بزنم یا تو باهاش به من بزنی؟!
بخوبی فهمیده بود که هیچ کدام از ما نمی تونیم پرادو بخریم.
نتیجه گیری علمی: هیچ بیمار اسکیزوفرنی را دست کم نگیرید.

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

آزادی چقدر خوب است!

عصر هنگام بود و تاریکی رو به رشد خیابان، هر مغازه ای را به سان پرده ی سینما، روشن تر و واضح تر می نمود. تا رسیدن به قرار، نیم ساعتی فرصت بود و فاصله ام تا محل قرار، پنج دقیقه بیشتر نبود. داشتن بیست و پنج دقیقه وقت آزاد، برای من که کمتر از این موهبت برخوردارم، چونان پری معلق در جریان هوا بود.
سمت راست خیابان دانشگاه، وقتی راهت را به سمت پایین انتخاب کرده ای، چند مغازه کتاب فروشی وجود دارد که به تازه گی، باز سازی شده وفضای گرمتری پیدا کرده است. در یکی از این کتاب فروشی ها، چند نفر جوان مشغول گفتگوی داغی بودند و چند نفری هم آن طرف تر داشتند صحبت می کردند.
این صحنه مرا برد به سال 81، زمانی که برای خرید کتابی وارد یک کتاب فروشی در طبقه ی دوم یک سی تی سنتر عظیم الجثه در کارلسروهه شدم.
کارلسروهه، شهری زیبا در جنوب غربی آلمان است.
اگر چه بسیاری از فروشگاه های خارجه، زیبا و فریبنده و چشم نوازند اما، به قدرت می گویم که کتاب فروشی پیش چشمم، از معدود مغازه هایی بود که دارای یک فضای رومانتیک، مسحور کننده و افسانه ای بود. آرایش ویژه، مبلمان راحت، دکوراسیون چوبی و نور فوق العاده آرام، با هم در آمیخته و صحنه ای را ساخته بود که من تا آن زمان بیشتر در گیم های سه بعدی دیده بودم و تصور نمی کردم که در فضای حقیقی چنین چیدمانی متصور باشد. از همه مهمتر میزگردهای راحتی بود که چندتا چندتا، جوان ها دختر و پسر با ولعی خاص مشغول مناظره در خصوص مسایل روز بودند. گاه گاهی چهره ی جا افتاده و محاسن سپیدی درس آشنا در میان گعده ی جوان ها، بر گرمی این بازار می افزود و من حیرانی این صفای علمی شده بودم.
با آنکه دوربینی به دست داشتم اما هرگز به خود اجاره ندادم ار این صحنه عکاسی کنم.محیط آرام را گاهی خنده ی توام با احترام، مشوش می کرد اما هیچ یک از گعده ها مزاحم دیگری نبود. برخورد صمیمانه ی کتاب فروش که از من می پرسید: می تونه کمکم کنه،مرا به خود آورد و با کمی گفتگو با او فهمیدم که کتاب فروش خود صاحب کمالات است و کاری دانشگاهی دارد. تا در کالسروهه بودم، درست روزی یکبار به آنجا می رفتم و هر بار در غم این که چرا در کشورم چنین فضایی کمتر یافت می شود، افسوس می خوردم.
تنه ی عابری که تند وبا عجله می گذشت مرا به خود آورد. دوباره فضای که با تفکراتم تار شده بود، شارپ شد و این بار از جوان ها خبری نبود و کتاب فروش داشت سیگاری دود می کرد. بوی نان بربری هم از چندتا مغازه آن طرف تر به مشام می رسید. با عجله راه افتادم.زمانی که از جلو نانوایی رد می شدم؛ همان جوان ها را در صف نانوایی دیدم که مشغول جر و بحث با فردی بودند که نوبت را رعایت نکرده بود. سر قرار رسیدم اما تا همه برسند 45 دقیقه طول کشید. این جا ایران است خب!

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

خاطره ای از سفر حج تمتع

امسال به صورت تصادفی نام مرا در لیست پزشکان حج آورده بودند که باز به صورت تصادفی توفیق حاصل نشد.
قصد دارم خاطره ای را از اولین سفرحج تمتع بیان دارم. این خاطره همواره برای من خوشایند و محبوب است و به عنوان یک پزشک، با یادآوری آن از طبابت لذت می برم.
از رفتار ممیزی های فرودگاه کشور خودمان که بگذریم، ورود به فرودگاه مدینه برایم جالب بود. صف طویلی از حجاج در گیت خروجی و ازدحام قابل توجه، حاکی از کنترل دقیق پلیس سعودی بر روی تک تک اسباب و اثاثیه حجاج بود.از تامل و تعمق در چرایی آن می گذریم!بعضی ها کلافه وعصبی شده بودند، کیف من هم پر از دارو بود و برخی رفقا مکرر تذکر می دادند که پلیس از ورود دارو به خصوص برخی اقلام کدئینه جلوگیری کرده و حتی ممکن است برخوردی هم صورت گیرد. خب تیپ پلیس ها هم اندکی خشن و ترسناک بود(من هم حساس!). از بس به گوشم خواندند که شاید فلان شود و بهمان، کم مانده بود تصمیم ام عوض شود وقید داروهای خوبی که داوطلبانه همراه خودم آورده بودم را بزنم و قبل از رسیدن به آن پلیس های خشن، آنها را دور بریزم. اما دیگر دیر شده بود و خودم را جلوی آقای پلیس پر هیبتی حاضر دیدم. زیپ ساک مرا به طرفه العینی باز کرد.
چقدر هم من دوم خردادی و شفاف بودم. تمام داروها را گذارده بودم روی اسباب شخصی تا به راحتی قابل دسترسم باشند. نگاه خیره شرطه ( پلیس) و امتداد آن تا چشم های مردد من خیلی زود او را به سخن آورد که این ها چیست یا چرا دارو و شاید هم چیز دیگر...
آخر من عربی نمی فهمیدم.
بلافاصله گفتم:
- انا طبیب.
- انت طبیب ؟
- نعم
- آها... اهلاً و سهلاً دوکتور.(خوش آمدی دکتر- کم مانده بود دیده روبوسی هم بکنیم)
و در کمال تعجب من و ما بقی رفقا،ضمن آنکه زیپ کیف را می بست بدون آنکه ساک دیگر مرا هم بازرسی کند، به یکی از دستیارانش دستور داد وسایل مرا با چرخ دستی از سالن خارج کند. او هم تندی اطاعت کرد و با احترام ویژه ای مرا تا اتوبوس همراهی کرد.
این جا بود که از پزشک بودنم لذت بردم. باور کنید جامعه نقش مهمی در باور آدمی دارد. من و همکارانم باید بدانیم که شغل حساسی داریم و به واسطه ی اهمیت این شغل است که می توانیم بهترین و صمیمانه ترین روابط را با مردم داشته باشیم. متاسفانه برخی از همکاران من با عملکردی که کمتر مقبول است، جایگاه پزشک را در جامعه ایرانی تنزل داده اند اما این را هم می دانم که علی ای حال، بیش از 90 درصد مردم قدر خدمات را می دانند. تنها کمتر از 10 درصد افرادی پیدا می شوند که لذت درمانگری را از سلول های آدمی بیرون می کشند که آن را هم باید تحمل کرد.

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

خط دکترا




چندین شب قبل برای ویزیت بیماری، تندی مرا به بخش مردان فراخواندند. من سراسیمه وارد بخش شدم.
او را معاینه کردم و برای آنکه دستورات دارویی من با دستورات پزشک معالج بیمار اصطلاحاً تداخل نکند، سری هم به دستورات این همکار خوبم زدم. آنقدر جالب نوشته بود که قبول کردم این که برخی از مردم هر دست نوشته بدی را به "خط دکترا" تعبیر و تشبیه می کنند، درست و بر حق است.
این قدر عجیب و غریب نوشته شده‌است که درست مثل وقتی به ابرها نگاه می کنید، هرکسی، هرچی بخواهد می تواند ببیند.

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

خاطرات تلخ و شیرین طبابت2

شیرین
اولین روز طبابت، مثل اولین روز مدرسه است. همیشه به یاد می ماند. روزی که مستقلاً و به دور از یاری استاد و رزیدنت، مسئولیت می پذیری و احساس می کنی اکنون دیگر عبارت دکتر بار اصلی خود را بر شانه هایت می‌نشاند.
در مرکز فوریت‌های پزشکی یکی ازشهرستان‌های کوچک که قطب کشاورزی نیز بود کار طبابت را آغاز کردم. اتاق کوچکی به عنوان محل استراحت در اختیارم قرارگرفت. هنگام صرف ناهار، خدمه‌ی میان سالی ، استامبولی پلوی نچندان مناسبی را در بشقاب‌های ملامین لب پریده و ترک خورده‌ای، سرو کرد. پس از صرف ناهار هم چای را در لیوان‌های بلند و کم و بیش ترک خورده میل کردیم.
به مسئول اورژانس رو کردم و گفتم: کاش به جای این لیوان‌ها و این بشقاب‌ها، سرویس چینی تر و تمیز جایگزین می کردید.
خنده‌ای تلخ تحویلم داد و گفت: آقای دکتر! صبر فرمایند! همه چیز درست می‌شود! روز اولتان است. چند سال کار کنید بعد این انتظارات را ارائه فرمایید. همه با صدای بلند خندیدند!
هفته بعد، وقتی با مینی بوس، به مرکز رسیدم، در یک دست کیف ودر دست دیگر جعبه‌ای داشتم که حاوی یک سرویس چینی فنجان و نعلبکی بود ،کمی مضطرب بودم که نکند موجبات غضب دیگران را فراهم نمایم، جعبه را آهسته به خدمه دادم و با لبخند گفتم: امروز چایی همه را در این فنجان‌ها بریز!
ظهر‌هنگام، وقتی چایی را با آن قوری آلومینیومی در فنجان می‌ریختند، اندکی زار می زد. ولی جالب آن بود که من قندان چینی نخریده‌بودم و اکنون در سینی قندان گل قرمزی خودنمایی می‌کرد! نگاه متعجب من خدمه را به حرف آورد که : آقای دکتر! یه روز یه بیماری به من این قندان را هدیه‌کرد و من گذاشته‌بودم کنار کمد! امروز دیدم که با فنجان‌ها جور شده! آوردمش پایین.( کنایه از اینکه من هم خود را سهیم کردم)شاید شیرینی و حلاوت این برخورد وقتی مضاعف شد که فردای آن روز مسئول داروخانه هم با خود قوری چینی گلداری را آورده‌بود.و ظهر سوم یا چهارمین روز هم یکی از پرسنل، 12 بشقاب چینی را به سرویس ما افزود.
خنده آن روز ظهر هنوز فراموشم نمی شود. خدمه ی مرکز که روز های قبل بشقاب‌های غذا را هنگام شتشو، یک دست نچندان دل‌چسبی می کشید و پرت می کرد داخل ظرف شویی، با چنان احتیاطی ظروف را می‌شست که توجه همگان را به خود جلب کرده و وقتی صدای خاص تمیزی ناشی از کشیدن دست به چینی شنیده می‌شد همه بی اختیار می خندیدند. فکر کنم روز آخر هفته بود که یکی از خانم های همکار هم سرویس ما را با آوردن یک رو میزی زیبا تکمیل کرد. حالا این میز قشنگ با آن اتاق شش در چهاری که ما غذا می‌خوردیم سازگاری نداشت، رنگهای طبله کرده و گچ های واریخته و نور ناکافی، آزار دهنده بود.
شاید اولین حقوقی که گرفتم، به این دلیل برایم شیرین آمد که ظهر فردایش هنگام صرف ناهار، کار مسئول اورژانس هم تکمیل شد و اتاق غذاخوری بازسازی شد.
شش تا فنجان چینی چایی، و این همه تاثیر!

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

خاطرات تلخ و شیرین طبابت1

مقدمه
خاطرات یک پزشک، کتاب درس آموزی از خاطرات تلخ و شیرینی است که اگر گشوده‌شود، رموز موفقیت آدمی را رمز‌گشایی و اخلاق و مهربانی را برای نسل بشر به ارمغان خواهد‌آورد. در این کتاب چون ناتوانی‌ها و مرگ و میر بخش تلخ و ناگوار را به خود تخصیص داده‌است، پزشکان، خواسته یا ناخواسته کمتر به کتابت آن روی آورده‌اند.
دو خاطره شیرین و تلخ زیر، برگی است به یادماندنی ازچند صد خاطره‌ای که از دوران طبابت به یاد می آورم.خاطره تلخش را نشریه سپید*، چاپ کرد و شیرینش را من به لحاظ اختصار در هفته‌ای دیگر خواهم آورد:

تلخ
کار در اورژانس، شیرینی‌های فراوانی دارد اما تلخی‌های گزنده‌ی آن هم کم نیست. وقتی فردی را به اورژانس می آوردند که تصادف کرده بود، همه چیز بسیج می شد تا جان بیمار نجات یابد و همین کافی بود تا فضای اورژانس، مملو از شور و تحرک و یکپارچگی شود.
آن شب تلخ در حالی آغاز شد که آمبولانس، پیکر بی رمق جوانی را وارد اورژانس بیمارستان الزهرا ی اصفهان کرد. جوان حدود 24 سال داشت و عدم حرکات معمول، نشانگر آن بود که کار سختی در پیش است. نگاه جوان آرام بود و گویا بیش از آنکه از درد و جراحت نگران باشد صحنه تصادف او را شوکه کرده‌بود. نگاه آرامش به گوشه درب ورودی اورژانس، درست جایی بود که دختر جوانی ایستاده‌بود و با چشمانی اشکبار کلاف درب را محکم در دستهای خود می‌فشرد. تیم مشغول اقدامات اولیه بود که جوان با تنفس خداحافظی کرد.( ایست قلبی – تنفسی ) همه به سرعت وارد فاز پیشرفته اقدامات شدیم. من بیمار را اصطلاحاً لوله کردم.( باز کردن راه هوایی از طریق گذاشتن لوله در نای) و رزیدنت هم کار احیا و بقیه اقدامات. حالا نگاه‌های تند و ملتمسانه ی دختر بود که یک طرفه مشغول رصد نامزد نیمه جانش بود.
بازگشت ریتم قلب بر روی دستگاه احیا، خبر خوشایندی بود. هم برای ما و هم برای آن چشم‌های نگران. روپوش سفیدم مملو از خونابه و خون بود و کم کم به لباس‌های زیر نیز نفوذ می‌کرد. سرم‌ها ی مایعات و خون و پلاسما نیز به ترتیب به بیمار وصل شد.
دخترک هرچند مضطرب و دل‌شکسته کناری چمباتمه زده‌بود ولی انگار فهمیده‌بود که همه دارند برای حفظ جان نامزدش منتهای تلاششان را می‌کنند. صدای لرزانش مرا به سوی او کشاند.
- آقای دکتر! حالش خوب شد؟
- خب خونریزی شدیدی دارد اما می‌بینید که ما تلاشمان را می‌کنیم. شما دعا کنید.
- خدا خیرتان بدهد، می‌خواهید روپوشتان را بدهید تا همین جا بشویم؟
وقتی این جمله غیر منتظره را از سر اضطرار و نگرانی بر زبان آورد، رویم را برگرداندم تا آب بغض آلودی که قورت می‌دادم ، نبیند.
هنوز به بالین جوان نرسیده‌بودم که برای بار دوم ایست قلبی کرد. این بار اما ،خواست خدا بر تلاش ما و تمنای دخترک رجحان یافت. دست‌های ما مدام بالا و پایین می‌رفت و قفسه سینه پسر جوان دیگر توان زنده ساختن آن قلب عاشق را نداشت.
تلخی این صحنه آنچنان شکننده بود که آن شب جرات نکردم به جایی که جوان آخرین نگاه هایش را انداخته بود نظر کنم. در مسیر بازگشت به پاویون بغض فروخفته‌ام شکست!
آنکه جان داد رفت وراحت شد
وای بر آنکه سوی لانه پرید
----------------------------------------
*این خاطره به انتخاب خوانندگان این نشریه‌ی تخصصی مقام دوم را کسب کرد.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

قسم به روزگار!

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
وَالْعَصْرِ ﴿ 1 ﴾ إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ ﴿ 2 ﴾ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ ﴿ 3 ﴾

به نام خداوند رحمتگر مهربان

سوگند به عصر
که واقعا انسان دستخوش زیان است ،
مگر کسانى که گرویده و کارهاى شایسته کرده و همدیگر را به حق سفارش و به شکیبایى توصیه کرده‌اند.
از آنجایی که من گاهی بچه‌ی خوب و سر به راهی می شوم، یک‌راست سراغ چهارمین کتاب خدای مهربان می‌روم که بهتر از آن سه جلد ( زبور و تورات و انجیل ) به فارسی ترجمه شده‌است. می‌دانید که سوره‌ی شریف والعصر جزو آخرین سور کتاب آسمانی ما مسلمانان است. یعنی هرکس از اول این کتاب شروع به خواندن کند، درست در سه صفحه‌ی آخر به سوره‌ی والعصر می‌رسد. شاید توانم گفت، ساده‌ترین و شیواترین سوره همین سوره است. خیلی شفاف و روشن، کلید شکست‌ها و ناکامی‌های بشر را در دست او می‌گذارد و اگر به جای سوره و آیه، کلمات قصاری از غربی ها و فلان نویسنده‌ی خارجی بود، به شما قول می‌دادم در قالب پیامک، بین ما ایرانیان رد و بدل می‌شد.

از آنجا که در قرآن مستقیماً به این موضوع اشاره شده‌است که برای نسل بشر فرستاده شده و بارها در اوایل آیات ما انسان‌ها را مورد خطاب قرار داده‌است به خود جرات داده و عین برداشتم را در اینجا نقل می‌کنم، امید که روحانیون به جهت پایی که در کفش‌هایشان می‌کنم مرا ببخشایند.

1- ما در فارسی برای عصر معادل قشنگی داریم ( استثنائاً). روزگار معنی پارسی عصر است.

2- قسم به روزگار! مگر به روزگار هم می‌شود قسم خورد؟ بله! ما انسان‌ها اکثراً به عزیزترین، مهمترین و مقدس‌ترین داشته‌های خود سوگند می‌خوریم. معلوم است روزگار یا عصر برای حضرت پروردگار جایگاه ویژه‌ای دارد.

3- روزگار هم یعنی تاریخ و زمانی که می‌گذرد. اگر آیه بلافاصله بعد از والعصر را بدون انقطاع با والعصر بخوانیم، به شکل زیر خواهد شد:

به روزگار و تاریخ در حال گذار قسم که آدمیزاد،( به این دلیل که کمتراز روزگار درس می‌گیرد) در خسران و زیان و ضرردهی است. و از آنجا که این آیه در آخرین سطور کتاب خدا تنظیم گردیده‌است، گویا گردآورنده قرآن تعمداً و یا بدون تعمد خواسته‌است به زبان عامیانه جمله زیر را یادآور ما شود:

"آی آدم ها، از اول این کتاب تا آخرش که همین آیه‌ی والعصر باشد خواندید اما نیک به روزگار و تاریخ در حال گذار قسم می‌خورم که کمتر کسی از شما از این همه که گفتم و از تاریخ بشر گواه آوردم درس خواهید گرفت. سرسری خواندید و گذشتید اما درس‌هایی در آن بود که اگر تامل می‌کردید زیان امروز را نمی‌دادید."

یا:

" آی آدم‌ها، زمان‌هایی که گذشت یک روزگار بود، اگر درسی از آن گرفتید و به عصرتان توجه کردید کمتر زیان خواهید کرد."

ایمان واقعی به این اندرز آفریدگار توانا، باعث خواهد شد که به درس‌هایی که از عصر می‌گیریم با چشم باز عمل کرده( عمل صالح) و مسالمت و سازش را برای نسل بشر به ارمغان آوریم. در این‌گونه ساختاری، یکدیگر را به حقیقت آنچه در حال وقوع است، توصیه خواهیم کرد (وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ ) . این میسر نخواهد شد مگر آنکه صبر و شکیبایی پیشه کنیم و همین فردا منتظر نتیجه عمل خود نباشیم. عصر و روزگار دوره‌ای از زمان است نه ثانیه و دقیقه.

این بود برداشت شخصی من از سوره والعصر.

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

یاری

داشتم دست‌نوشته‌های مردم را در سایت یاری می‌خواندم.شاید پر‌‌کامنت‌ترین سایت‌‌هایی باشد که بخش اینترنتی مردم ایران در آن به ابراز عقیده پرداخته‌اند. از نوع کامنت‌ها، معلوم است که دست‌اندرکاران این سایت، سعی کرده‌اند به دور از توهین به هرشخصیتی، نظرات را منعکس نمایند. (حتماً ببینید)
نکته جالب این‌که، در این چند صفحه‌ای که من خواندم، تمام موافقان آقای خاتمی همچنان بر آن روحیه قبل استوارند و هیج تغییری در خود نداده‌اند. فقط می‌خواهند و می‌خواهند! و به نظرشان رسیده است که یک نفر می‌تواند کشور را تغییر دهد.اینکه آن‌ها در اصلاحات چگونه حضور خواهند یافت کم‌رنگ است. من در چندین پست قبل نوشتم که متاسفانه ما مردم ایران‌زمین، نسل اندر نسل، جماعت منتظری هستيم و درست در يک گزينه مشترک و تکراری، مانده‌ايم و مانده‌ايم و مانده‌ايم! ما همواره منتظريم تا کسی يا گروهی از راه برسد و وضعمان را به سامان کند.
حتماً اگر فردا به فکر طرفداران دیگر کاندیداهای ریاست جمهوری هم بخورد که سایتی به زیبایی و خوبی یاری برپا کنند، آن دسته مردم هم منتظرانی از این دست خواهند بود.
به نظر من بهتر آن است که ما مردم در عصر کنونی علاوه بر ایراد خواسته‌های خود از یک فرد توانمند مثل آقای خاتمی، به او هم بگوییم و بنویسیم که خود نیز چگونه نقشی بازی خواهیم کرد؟ فقط رای دادن؟ فقط هورا کشیدن و کف زدن و انتخاب؟ البته که این کارها هم خود در جایگاه خود عظیم و بزرگ است اما در مقابل آنچه یک ملت همراه باید بکنند کمترین است.
درد دل بالا هنگامی به سوی یک نوشته پیش رفت که خاطره‌ی دوستی که از مالزی آمده بود مطرح شد. ایشان نقل می‌کرد که در سال 1354 خورشیدی (درست 5 سال پس ازتولد نویسنده این سطور)، بالاترین مقام مالزیایی، در دیداری که از ایران داشته است، رو به شاه ایران کرده و گفته است: مردم کشور ما باید تمام تلاش خود را بکنند تا در سی سال آینده کشوری نظیر ایران داشته باشند. (یعنی سال 1384، سال انتخاب محمود احمدی نژاد به ریاست جمهوری ایران)
حالا این تکه بالا را داشته باشید!
آقای خاتمی در دوران ریاست جمهوری خود سفری به کشور اسلامی مالزی داشته‌است. تاریخ نگاران، این سفر را در یکشنبه روزی مورخ چهارم تیرماه 1381 رقم زده‌اند. آقای خاتمی هم به عنوان بالاترین مقام اجرایی کشورمان ایران، در آنجا جمله گفته‌اند به این مضمون که : کشور ما ایران هم باید با الگو قرار دادن مالزی، در سی سال آینده شبیه این کشور گردد.
آن دوست ما می‌گفت: مالزیایی ها آن جمله‌ی سال 54 مقام عالیرتبه خود و این جمله‌ی سال 81 آقای خاتمی را در موزه‌ی معروف خود کنار هم گذاشته و نتیجه گیری را به عهده‌ی بیننده فهیم گذاشته‌اند.
به نظر من هردو مقام مصلح بوده‌اند، هم مقام مالزیایی و هم آقای خاتمی! حالا چرا بعد از سی سال ما این همه پس‌رفت کرده و آنها این همه پیش‌رفت؟! سوالی است که به نظر من عمیقاً به ما مردم برمی‌گردد و صد البته امثال آقای خاتمی و احمدی نژاد و حتی امام و مقام محترم رهبری هم جزو همین مردم هستند.
مسلماً هم آقای خاتمی هم آقای احمدی نژاد و هم دیگر بزرگان این دیار قصد پس‌رفت کشورشان را ندارند! اما چرا نتیجه چیزی خلاف میل آنها و مردم ایران می‌شود؟ این سوالی است که اگر نسل امروز و فردای این مملکت به آن پاسخ داد شاید سی سال دیگر (یعنی زمانی که من 70 سال خواهم داشت) اتفاقی بیفتد.َ

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

دلتنگی یک پزشک

فردا روز پزشک است و من امشب در بیمارستان، مشغول گذران شیفت خود هستم.کمی تا قسمتی، بغض گلویم را گرفته است. چون می دانم که چه می خواهم بنویسم اما اینکه چه نوشته ای خواهد شد را نمی دانم.
نیک می دانم که آسان پزشک نشدم گرچه در این راه سخت تنها نبودم.
امروزاما چه جایش خالی است!
آنقدر مهربان بود وبزرگوار که با تکریم واحترامش به من، هر لحظه عملا یاد آورم می شد، باید در جامعه جایگاهی را برگزینم که بیشتر احترام خلق را برانگیزم تا ...
آن روزهای دور، مرا بر سر شانه های خود که می نشاند ،گرمای دستانش را که بر پشتم حس میکردم، درزمزمه های آرامش، عمق مهر ش در جانم می نشست و می شنیدم، آرام صدایش را که بهترین ها را برایم از پروردگار طلب می نمود.
یک بار که برادر کوچکترم، موجبات نگرانیش را فراهم کرده بود، به بهانه درسی به برادر،جرات یافتم و دستانش را بوسیدم( کیف کردم) ،هنگامی که دیدم مجالی پیش آمده است پایش را نیز بوسیدم تا هم پدر هم برادر و هم خودم یادآورمان شود که همیشه پسرش هستم نه دکتر یا کسی دیگر،اما آن برق نگاه پدر بیش از درس من به برادر، خودم را درس آموز نمود.
پدر! یادت هست وقتی سخت بیمار بودی و من سال آخرپزشکی،استاد بزرگوارم که برایم نماد اخلاق و فرهیخته گی بود، به من گفت: "حسین پدررا به مطب نیاور! ما می رویم پیش او!"
آن استاد عزیز، کنار اتومبیلت، خم شد، راست شد،معاینه ات کرد، دست بر شانه هایت گذاشت و آنچنان به تو انرژی بخشید که تمام آن همه درد را فراموش کردی ،اما اوج نشاطت زمانی بود که استاد مهربانم رو به شما ، در حالی که دستهای پر از لطفش بر دوش من بود گفت: پدرجان، شما که دکتر حسین را دارید نگران چیزی نباشید! هرچند من آن روز هیچ تجربه ای نداشتم اما احساس کردم بین دو پدری واقع شدم که هر دو در عمق جانم جا دارند،و آنهاچه نیک همدیگر را می فهمند.
راستی پدرمهربان وعزیزم!به یاد داری بعد ازآن جمله ی استاد، سربه سوی مادر آهسته چیزی در گوشش گفتی؟
هفته اول سوگ نشینی مان در پروازت به سوی ابدیت ،مادر با چشمان پر از اشک گفت که:
آن روز بعد از آن همه تکریم استاد، پدرت چه با شعف گفت: خانم، می بینی؟ پسرکمان دکتر شده!
جای خالی دستانت بر شانه هایم، می لرزاندم!
چقدر جایت خالی است پدر!
دعایم کن!

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

مدیریت شیطان برای رفع بی خوابی


می دانید که برخی را اعتقاد بر آن است که شیطان همواره آنها را از کار نیک بر حذر داشته و به شر تشویق می کند. حالا آیا فکر می کنید در دنیای حاضر که رسم است هر تهدیدی را تبدیل به فرصت کنند تا بهره وری را بالا ببرند، می توان از این تهدید شیطان به نوعی استفاده نمود تا تهدید حاصله تبدیل به فرصت شود؟
در عالم پزشکی ، راه حلی به ذهنم رسیده است که یک نمونه اش دست به نقد مهیاست و قصد دارم در خصوص این موضوع مثال های دیگری بسازم.
بسیاری از بی خوابی ( Insomnia ) رنج می برند و حتی با قرص هم خواب درست و درمانی نمی کنند. از طرف دیگر همین دسته، معتقدند اگر بخواهند کاری انجام دهند که نیت خدایی داشته باشد، شیطان کاری می کند که غفلت ورزیده و آن کار را نکنند. تا اینجا را که دارید؟
خب من به این دسته از بیماران توصیه می کنم هر شب به هنگام ورود به بستر، آرام دراز کشیده و در نیت خود بگویند:" اگر شیطان بگذارد و خوابم نبرد امشب با نیت نزدیک شدن به خدا پانصد صلوات خواهم فرستاد" و شروع کنند به ختم صلوات.
ناگفته پیداست که شیطان سریع دست به کار خواهد شد و خواب خوش و نوشینی را برای بیمار به ارمغان خواهد آورد. با این کار با یک تیر چند نشان خواهیم زد: هم چند صلواتی خواهیم فرستاد، هم قرص نخواهیم خورد و هم خواب خوبی می رویم.
نکته: اگر عده ای ترس دارند که خوابشان عمیق نشده، بیدار شوند می توانند مدیریت شیطان را سنگین تر کنند. مثلاً نذر کنند در صورت بیدار شدن دو برابر صلوات بفرستند یا یکصد بار سوره ای را از حفظ بخوانند.
شاید بتوان مثال های دیگری هم از این دست پیدا کرد. بعضی ها شاید فکر کنند من شوخی نگاشته ام ولی همه اش که نباید غربی ها راه میانبری برای ما کشف کنند!
:))

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

نظامی نوپا و طفولیتی پایدار

تصویر اول:
هنگامی که نوزادی متولد می شود، تقریباً هیچ یک از اعمال و رفتارش در اراده ی وی نیست. تنها وقتی می خندد همه را به وجد می آورد چرا که همگان را بر این اعتقاد است که لابد از چیزی خوشش آمده و از سر اراده خندیده است. اما جالب که باقی اعمالی که از او سر می زند تعبیر به عدم اختیار شده و سرسری از آن می گذرند. چونان که اگر نوزادی در مدت زمانی که پوشک می شود،فعلی از خود بروز دهد که در منظر عام ناشایست و قبیح است، همگان ،آن را نادیده گرفته و طبیعی میدانند. حالا اگر این فعل در چهار سالگی رخ دهد، او را اخم و تخم کرده و هشدارش دهند و اگر در هشت سالگی آن کند که درگهواره و پوشک، دیگر تنبیه خواهد شد. بگذارید پیاز داغش را بیشتر کنم: اگر فعل ناگفته ی مذکور را در سی سالگی هم ادامه دهد چی؟ آن وقت دیگر نمی توان گفت که بی ادب است یا از سر بی اختیاری چنین کرده است. قضاوت در این شرایط به سوی بیماری و ناخوشی گرایش خواهد یافت.
تصویر دوم:
جشن تولد سالیانه برای نوزاد فوق، هرسال با سال قبل تفاوت خواهد کرد.مثلاً اگر در جشن تولد دو سالگی جغجغه اش مرحمت کنند، در سی سالگی نمی توانند دوباره شمع کیک تولد را که فوت کردند، پنج تا جغجغه به او بدهند. این بار اگر چنین شد لابد والدین بیمار خواهند بود.
تصویر سوم:
من، سال 57 که انقلاب شد و جمهوری اسلامی متولد شد فقط 8 سال داشتم.برای من سال بعد 9 شمع فوت کردند و برای جمهوری اسلامی، یکی.سالی که برای جشن تولد جمهوری اسلامی 9 شمع روشن کردند، من دردمند از زخم ترکش صدام روی تخت جراحی مردان بیمارستان سمیه تهران بستری بودم و آن سال اگر 15 شمع روشن نکردند تا در تولد پانرده سالگی ام چکه چکه بریزد اما پدر مادر و خواهرانم، با اشک هایشان جبران کردند. در ده و یازدهمین سالگشت تولد انقلاب نیز بر همین منوال، صدای آهنگ های جشن تولد 22 بهمن مصادف بود با جراحت و زخم و اتاق عمل در بیمارستان امام خمینی اهواز و شهید صدوقی اصفهان.با آنکه چندین جشن تولدم توام شده بود با درد و جراحت اما از اینکه می دیدم جمهوری اسلامی دارد بزرگ می شود خوشحال بودم. مردم در سختی بودند ولی چون می دانستند جنگ است و خانمانسوزی، هیچ اعتراض نمی کردند و اگر از والیان و حکومت، کوتاهی می دیدند به حساب جنگ می گذاشتند و لب فرو می بستند.
تصویر چهارم:
جنگ تمام شده است و هنوز مردم آسایش را ندیده اند. حاکمان می گویند نظام نوپای جمهوری اسلام (ده ساله) قصد دارد، خرابی های جنگ را بازسازی کند، پس لاجرم چند سالی در سختی خواهند بود. مردم در خرید مایحتاج روزانه مشکل دارند و بسیاری از اقشار در تهیه ی وعده های غذایی هم کم می آورند. مسکن و بیکاری و اعتیاد چرخ های اجتماع را کم تحرک کرده است.
تصویر آخر:
امسال قرار است 30 تا شمع برای نظام فوت کنند. فکر نکنم نظام دیگر نوپا و کودک باشد.اما انگار هنوز اتفاقاتی می افتد که ناخواسته رگ قضاوت آدمی را می جنباند.هنوز صف و کوپن و گرانی و مسکن و بیکاری و اعتیاد کم که نشده هیج، افزایش هم یافته است.
فکر کنم جمهوری اسلامی در طفولیت ماند و کمتر بزرگ شد.

۱۳۸۷ خرداد ۳۱, جمعه

ما چندتا مجلس داریم؟


چند روز قبل که به قصد کاری با علی و حضرت همسربانو به میدان بهارستان رفته واز کنار مجلس شورا در حال عبور بودیم. رو به علی که نه سالگی را پشت سر می گذارد کردم و گفتم: بابایی اینجا مجلس است.
علی هم نه گذاشت و نه برداشت، تندی سوال کرد: مجلس چندم؟
من و خانم متعجب پرسیدیم یعنی چی، مجلس چندم؟ مگه ما چندتا مجلس داریم؟
گفت: منظورم اینه که این مجلس هشتمه یا هفتم؟
کلی خندیدیم!
----------------------------------
اگر کمی فکر کنیم ، چیزای زیادی دستمان می آید!

۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

نمای دور و نزدیک سفره های پر از فقر

حالا تصویر را کمی جلوتر می بریم:
بازم جلوتر:


و حالا دیگر همه چیز پیداست، اگر باز هم چشمانتان دور بین است، روی تصویر کلیک فرمایید تا "همه چیز" را یینید!




اینجا جیرفت است! صدای ما را از لابلای خاطرات پرداخت پولهای زیاد برای خرید چند کیلو میوه ی جیرفتی می شنوید! شاید عکس آخری کمی مذاقتان را بیازارد اما ...

اگر دستتان به کسانی که مبالغ هنگفتی را صرف هزینه های سفر استانی می کنند می رسد، بگویید سری به اینجا هم بزنند. لابد اگر سر و کله ی بزرگان قوم اینجا ها پیدا شود، راه حل رفع مشکل را خواهند داد:




حشره کش تارومار!









۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

آمریکا و ايران در نقطه اشتراک صفر


اگر قادر بودیم در بستر زمان، به 21 آذر 1358 باز گردیم،یک ساعتی را در دکه روزنامه فروشی ها پرسه بزنیم و سپس به سال 1387 برگردیم به مطالب ساده زیر می رسیدیم:

1- از اینکه دولتمردان آمریکا هنوز هم به همان شعار تحریم اقتصادی ایران می اندیشند و در کله گچی شان می گذرد که با تحریم، تکلیف حکومت ایران یکسره خواهد شد قاه قاه خواهیم خندید. عجب ابله اند این کا ریبو کلوش.( کارتر، ریگان، بوش، کلینتون و بوش آخر)
2- زمین و مسکن همچنان در حال حل شدن است تو ایران.( نخندید! به خودمون که نباس بخندیم! ) من اسامی روسای جمهور ایران را نتونستم سر هم کنم چون آخرش مناسبات لغوی و ادبی را به هم خواهد ریخت.علی ایحال همه توجه به مسکن داشته اند. تفاوتش در این است که در زمانی که روزنامه فوق چاپ شده زمین در تهران متری 5-6 هزار بوده حالا 5-6 میلیون.
3- جان من خودتون را سفت نگیرید، اگه می خواهید بخندید، آرام لبخند بزنید. این بهره بانکی هم خود حکایتی داشته تو این 30 سال.منتها تفاوتش با حالا این است که آن روز بسته بانک مرکزی بسته ی بسته و 9 قفله نبوده است.
4- مازاد بر مطالب فوق، صفحه اول کیهان خودمان، هنوز به همان پک و پهنی اول انقلاب است.اگر اول انقلاب در اتوبوس واحد، صفحات کیهان را برای مطالعه باز می کردی، چشم یا سر و کله ی نفر کناری بی نصیب از حواشی انگشتان شما نمی شد، الان هم در صبح بهاری 1387 همین طور!:))

نتیجه: ما و آمریکایی ها بالاخره با هم کنار خواهیم آمد چون در نقطه ی صفر، اشتراکات زيادی داریم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

منگول هم يک انسان است، با حقوق انساني*

چاپ مقاله زير در نشريه سلامت که کار نگارش آن را حدوداً دو ماه قبل انجام داده بودم باعث شد به لحاظ اعتقاد راسخی که به آن دارم ، در وبلاگ نيز منتشر نمايم. بيشتر دوست داشتم اين مطلب را به بنيامين کوچولو، خانواده و خصوصاً پدر مهربانش هديه نمايم:

زبان شيرين پارسي نيز به عنوان يکي از پوياترين و گوياترين مکالمات انساني در همه ادوار تاريخ، همواره در مسير خود گاه تعالي يافته و گاهي نيز ثابت و بي‌تغيير مانده است. آنچه اکثريت گويش‌ها را براي ساير ملل با مشکل مواجه مي‌سازد، کاربرد اصطلاحات است. اصطلاحات مرسوم چونان که يادگيري هر زباني را براي مبتديان غامض مي‌سازد اما براي زبان‌شناسان درست در نقطه معکوس، بيانگر بسياري از لايه‌هاي روابط اجتماعي جلوه‌گر مي‌شود. ما فارسي زبانان از آنجا که فارسي، زبان اصلي و مادري ماست، کمتر به اصطلاحات مرسوم خود توجه مي‌کنيم. بسياري از اين اصطلاحات زماني براي ما جلوه‌گري و خودنمايي مي‌کنند که بخواهيم آن را به زبان ديگري برگردانيم.
اصطلاحات، در لايه‌هاي گوناگون ارتباطي رنگ و بوي خاص خود را پيدا مي‌کنند، چندان که در عالم محاورات روزمره، مردم هنگامي‌که مناسبات مالي با هم پيدا مي‌کنند، از برخي اصطلاحات و زماني که با يکديگر مناسبات معمول برقرار مي‌سازند، از گروه ديگري از اصطلاحات مدد مي‌جويند. اصطلاحات بيشتر هنگامي‌به ياري گوينده مي‌آيند که وي قصد دارد با کوتاه‌ترين بيان، در رساترين جمله مضامين بلندي را به مخاطب خود عرضه کند. يکي از دواير بزرگ ارتباطي که هر روزه در مناسبات اجتماعي زاينده اصطلاحات ريز و درشت است، حوزه سلامتي، بيماري و ناخوشي انسان‌هاست. براي مثال، هنگامي‌که فردي از فاميل يا بستگان در معرض مرگ قرار دارد، براي آنکه احوال او را به ديگران بيان کنند، از عبارت کوتاه «رو به قبله» استفاده مي‌کنند. حال فرض کنيد به يک نفر که به زبان ديگري گفتگو مي‌کند، بدون هيچ مقدمه‌اي بگوييد که فردي رو به قبله است و نياز به پزشک دارد! او تنها برداشتي که از سخن شما خواهد کرد، نياز به پزشک است و فوريت و اهميت حياتي کلام شما را نخواهد فهميد. عبارت سوالي و صميمي «دماغت چاق است؟» نيز از همين مقوله است. شما هنگامي‌که اين جمله را براي دوست خود به کار مي‌بريد، از يک سو صميميت خود را عرضه مي‌کنيد و از سوي ديگر، در يک عبارت کوتاه قصد داريد از کليت سلامت روح و جسم دوست خود باخبر شويد.
اصطلاحات و عبارات بسياري در حوزه بيماري و سلامت وجود دارد. عبارات ديگري مانند: غزلش را خوانده است، کنايه از مرگ؛ دل پيچه، کنايه از دردهاي کوليکي روده؛ دل شوره کنايه از اضطراب و... تنها معدود اصطلاحاتي است که در زبان فارسي وجود دارد و بيگانگان با اين زبان در وهله اول هنگامي‌که چنين عباراتي را از گوينده‌اي مي‌شنوند، مبهوت شده و تا چرايي کاربرد آن را برايشان تعبير نکنند، به درستي با چنين مضاميني ارتباط برقرار نخواهند ساخت.
با وجود اصطلاحات جذاب و گوياي زبان فارسي در بيان وضعيت‌هاي متفاوت سلامتي، متاسفانه امروزه عباراتي نيزدر اين زبان وارد گرديده که اگرچه منظور گوينده را مي‌رساند اما کاربرد آن نه تنها به صواب نيست بلکه به خطا نيز هست.
اشاره به مطالب فوق بهانه‌اي بود تا نويسنده در اين کوتاه نوشت، اجتماع فهيم ايراني را از کاربرد يکي از اين عبارات که روز به روز در حال مرسوم شدن است، بر حذر دارد. اين اصطلاح ناميمون آنچنان در حال ريشه دواندن است که متاسفانه در محاوره معمول سينما و تلويزيون امروز کشورمان نيز وارد شده است. به طور مثال، در يکي از لوکيشن‌هاي فيلم سينمايي کلاغ پر، دو تن از بازيگران عزيز و محترم با بي‌توجهي کامل، فرد مقابل خود را «منگول» مي‌خوانند کنايه از اينکه آن شخص، ابله، نادان و عقب‌افتاده است. اين عزيزان اگرچه تنها بيان‌کننده ديالوگ مربوطه هستند اما نويسنده محترم فيلمنامه خواسته يا ناخواسته در حال جاانداختن عبارتي خطا در جامعه است. کافي است در نظر داشته باشيم که بيماري منگوليسم هر آينه ممکن است يکي از نزديک‌ترين عزيزان ما را درگير سازد. آن وقت هرگز از به کار بردن عبارت منگول براي توهين به فردي، نه تنها استقبال نخواهيم کرد بلکه به شدت با آن برخورد نيز مي‌‌کنيم.
در پايان، بر خود فرض مي‌دانم به عنوان يک پزشک، از عموم هموطنان گرانسنگ خود بخواهم از کاربرد عبارت «منگول» براي تقابلات کلامي‌روزمره به شدت اجتناب ورزيده و به ياد داشته باشند که «منگول» يک انسان است با عارضه‌اي در ترجمان ژنتيکي خود. منگوليسم يا نشانگان دان نوعي اختلال ژنتيکي است يعني تفاوتي در ژنتيک اين بچه‌هاست و بنابراين قابل درمان نيست، مردم عادي در سلول‌هاي بدن‌شان 46 کروموزوم دارند اما اين بچه‌ها 47 کروموزوم‌ دارند. در واقع هنگامي‌که سلول جنسي ماده يا همان تخمک از دو قسمت شدن سلول‌هاي اوليه در تخمدان‌ها در حال تشکيل شدن است و کروموزوم‌هاي سلول اوليه براي دو قسمت شدن نصف مي‌شوند، کروموزوم شماره 22 در بعضي موارد در بدن مادر نصف نمي‌شود، در نتيجه سلول جنسي ماده تشکيل شده به جاي آنکه 23 کروموزوم داشته باشد، 24 کروموزوم دارد. اين تخمک در لقاح با اسپرم 23 کروموزومي، سلول جنين با 47 کروموزوم تشکيل مي‌دهد. همه ما به طور طبيعي 23 کروموزوم را از مادر و 23 کروموزوم را از پدر مي‌گيريم تا 46 کروموزومي‌ باشيم اما اين کودکان 24 کروموزوم از مادر دريافت مي‌کنند.
نشانگان داون از همان ابتداي تولد با صورتي کاملا گرد، گوش‌هاي پايين‌تر از معمول و چشم‌هاي کشيده و کف دست‌ها که خطوط کمي‌دارد؛ قابل تشخيص است. کسي به طور قطع نمي‌داند که چرا اين حالت اتفاق مي‌افتد و هيچ روشي براي پيشگيري از اشتباه کروموزومي‌که موجب اين نارسايي مي‌شود، شناخته نشده است. بنابراين هر خانواده‌اي امکان داشتن چنين فرزندي را دارد.
جالب است بدانيم که برخي از سينماگران موفق سينماي ايران، در يک يا دو اثر خود از بازيگران مبتلا به اين نشانگان استفاده کرده و از بازي درخشان و توانمندي خوب آنها تعريف کرده‌اند. برخي از قهرمانان پاراالمپيک‌ها نيز از مبتلايان به اين عارضه‌ هستند و...
------------------------------------------------------------
* برترین مقاله شماره 164 هفته نامه سلامت به انتخاب خوانندگان
لینک به این مطلب:

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

چهار پيچ تاير و تک پيچ يک لحظه فکر

کلافه شده بود!
آخه هنگام بستن تاير ماشينش، و درست زمانی که می خواست 4 تا پيچ تاير را بردارد، آچارش به لبه ی قالپاق خورده بود و هر چهار پيچ قل خورده و درون چاه هرزآب افتاده بود.
بهترين راه حلي که به ذهنش خطور کرده بود اين بود که با يه سرويس خودش را به آپاراتی برسونه و چهارتا پيچ خريداری کنه! ما هم برای همدردی با اين طفلک هم می خنديديم هم شوخی می کرديم اما او فقط نگاه می کرد و حتماً تو دلش آرزو می کرد ما هم يه روزی مزه ی بی پيچی را بچشيم!
آن دورتر اما چندتا از بيماران اعصاب و روان ايستاده بودند و خيره به او نگاه می کردند.يکی از اون ها جلو آمد و گفت: حله! چرا غصه می خوری؟
ما هم ادامه داديم: حله... و دوباره صدای خنده بالا رفت.
بيمار روانی: آچار چرخ را بده من و بشين کنار!
- آچار را کنار کشيد، يعنی: پدرآمرزيده ما 3 تا عاقل توش مونديم تو می خواهی مسئله را حل کنی؟
يکی از دوستان برای آنکه نمک آش را بيشتر کند و لابد ميزان تبسم رفقا را افزايش،آچار را به بيمار داد!
بيمار يک راست سراغ تاير های ديگر رفت!
صاحب ماشين تندی پريد تا آچار را از دست بيمار بگيرد اما رفقا جلوش را گرفتند:
"بذار ببينيم می خواد چيکار کنه"
بيمار اما، از هريک از تايرها يک پيچ باز کرد و 3 پيچ به دست آمده را جای آن پيچ های اول بست. حالا هريک از تاير ها با 3 پيچ به اهرم خود متصل بودند.
بيمارروانی: حالا ديگه نيازی نيست آژانس بگيری! ماشين خودت را سوار شو برو پيچ بخر!
در حالی که سر تا پای بيمار روانی را برانداز می کرد جلوی پاش بلند شد و گفت: کی گفته تو بيماری؟
بيمار روانی: آقای دکتر...
- تو که از ما هم سالم تری!
- نه بابا! بيرون مث من خيلی اند، ولی من رو زودتر تشخيص دادن! *

----------------------------------------------
* تقديم به دوست گرامی ام " محمود نصر" که ماجرای بالا را با آب و تاب برايم تعريف کرد.


۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

آزادی انديشه و بيان

هيچ انديشه کرده ايد که واژه نامانوس و غريب "آزادی انديشه و بيان" چقدر زيبا و دلنشين است؟
هيچ گشته ايد که اين واژه را در عالم حقيقی نيز چونان شرابی که بر جان تشنه می نشيند درک نماييد؟
به نظر من آزادی انديشه و بيان يعنی:
اول بيانديشی!
سپس بيانديشی!
آنگاه بيانديشی!
و در نهايت، بيانديشی و بيان کنی!
و بگويي بدون آنکه کسی راهت را مسدود سازد.
بيان بدون انديشيدن، محکوم به زوال است و چون بخار بر خواسته از دهان، به فصل يخبندان،محو و نابود خواهد شد. بارزترين مکانی که در آن آزادی بيان بدون انديشه، فراوان است و اتفاقاً در کشور ما هم استثنائاً هيچ محدوديتی ندارد، بخش های بستری بيماران روان پريش است.
اما در انديشه بدون بيان، حکم کمی توفير دارد. انديشه ای که بيان نشود چون درخت يکساله ای ماند که طول عمری کوتاه دارد و عن قريب زوال می يابد.
جالب است، خدايي که نه ديده می شود نه حجم دارد و نه قلبی که به صدا درآيد، نيز انديشه خود به وحی منتشر ساخت تا جان تشنه موجودات از آنها کامروا شود و هر آن کس که ميل دارد و علاقه، آنها را به دعوت واسطه ای به نام پيامبر فروخواند.
و جالبتر آن که خدا در بسط انديشه اش هرگز استبداد نورزيد و کسی را مجبور به پذيرش نکرد. دليلش واضح است: خدا تنها وجودی است که به آفريده خود، يعنی انسان و فراخور او، عقل، ايمان دارد.
حالا شگفتا که مناديان اديان الهی، پس از مرگ پيامبران، نتوانستند به عقل و آزادی تن در دهند. چرا؟
اينجا هم دليل روشن است!
چون آنچه آنان می گويند يا نيانديشيده اند! يا مبنای بيانش همه چيز هست جز آنچه خدا بيان داشت.
تصور کنيد جامعه ای را که در آن آزادی انديشه و بيان وجود ندارد.

۱۳۸۶ اسفند ۱۷, جمعه

روز جهانی زن

به نظر من زن را از دروازه ی انسانی دیدن،درست است نه از دریچه ی کوچک جنسیت!

به نظر من، زنان این زمانه، خود نیز به نگرش جنسی دامن می زنند.

به نظر من، مردان این دوران! از سر عمد باعث می شوند زنان به صحرای بی عاطفه ی جنسیت،اطراق کنند!

به نظر من، مصلحی، صلح را به جهان عرضه خواهد کرد که در چمنزار این جهان، گل انسانیت برویاند.

زن نه، مرد نه، فقط انسانیت!

تعادل حقوق زنان، هنگامی شکوفه خواهد کرد که، درخت انسانیت به خوبی رشد کرده باشد.

زنان این عصر، بیشترین اشتباهشان آن است که فقط برای رسیدن به قله ی مساوی حقوق با جنس مخالف می اندیشند. حالی که او هم چون خودشان انسانی بیش نیست ، انسانی با همه ی آمال و آرزو های یک انسان!

زنان این عصر، در بطن چونان اندیشه ای، بیش از آنکه به فراسوی تعادل نایل آیند به فراخنای تبعیض کشانده می شوند.

آه اگر زنان امروز، قله ی قافشان، انسانیت بود چه ها که نمی شد!

مردانی که بیش از انسانیت به جنسیت خود روی آورند، دیکتاتورانی سبک مغز می شوند و زنانی که همفکری کنند با این قبیله تهی مغز،عشوه گرانی می شوند برای شام سیاه نابرابری های عقل گریز!

زن و مرد می بایست چونان دو عنصر سازنده ی آب باشند تا در ترکیبشان، منشاء حیات زمین و آسمان شوند.

و کلام آخر آنکه، ناس و مردم و انسان و آدم و بشر در ذهنیت ناب خویش ، تصور مرد یا زن را نمی آفرینند.

گويا محتوایی را می آفرینند که عطر خوش بویش، فراتر از زن یا مرد بودن است.

اینکه در عصر ماشینی، هیچ روزی به عنوان روز جهانی انسانیت نام نگرفته است اندکی تامل برانگیز است.

پایان

۱۳۸۶ اسفند ۱۰, جمعه

کبریای توبه

بعضی اوقات نوشتن یک شعر ناب ، نثر یک متن جان برخاسته و نگارش بیتی که ناگهانی از دوستی عزیز و یادآور دوران عاشقی به دستت برسد خود بهانه ی دلنگاشته ی یک هفته می شود. تقدیم به آنان که حریم دلشان حرم پاکی ها و صداقت هاست.

کبریای توبه را بشکن، پشیمانی بس است
از جواهرخانه ی خالی، نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و اشک، جای یقین
آبروداری کن ای زاهد، پشیمانی بس است
یوسف از تعبیر خواب مصریان، دل سرد شد
هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است
خلق، دلسنگ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان، دشنام میزبانی بس است
نسل پشت نسل، تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود، قربانی بس است
بر سر خان تو تنها کفر نعمت می کنیم
سفره ات را جمع کن ای عشق، میهمانی بس است
******************************
نثری از مرحوم رد صلاحیت شده جناب دکتر شریعتی:
خدایا!
به مذهبی ها بفهمان که آدم از خاک است.
بگو که یک پدیده مادی نیز به همان اندازه خدا را معنی می کند که یک پدیده غیبی!
در دنیا، همان اندازه خدا حضور دارد که در آخرت و مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید، پس از مرگ هم به هیچ کار نخواهد خورد!
******************************
و بیتی نغز:
به اسم باغبان ما را خریدند
ولی با نام گل ما را بچیدند
غرض از بیت قبلی مصرع بعد:
که با پنبه سر ما را بریدند!

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

بزرگی يک ميليارد

روز چهارشنبه و پنجشنبه اين هفته( يکم و دوم اسفند 1386) سالن کنفرانس برج ميلاد تهران پذيرای شرکت کنندگانی بود که برای اشتراک گذاری ديدگاه هايشان در اولين سمينار بين المللی شهر الکترونيک، گرد هم جمع شده بودند.
سخنران اول، شهردار تهران بود که نطقش تا عصر هنگام مورد تاکيد مابقی سخنران ها هم قرار گرفت. قاليباف يک جمله کليدی داشت که نقل به مضمون اين گونه کلامی بود:
" آقايان اينقدر جمهوری اسلامی را با رژيم شاهنشاهی و قبل از انقلاب مقايسه نکنيد! در مسير پيشرفت بايد خود را با کشورهای پيشرفته مقايسه کنيد، تا معلوم شود در اين 30 سال برای کشور چه کرده ايم!"
در عصر هنگام هم يکی از اساتيد دانشگاه به ايراد سخن پرداخت که بخشی از کلام او موجبات ساخت اس ام اسی شد که در آن اندازه واقعی يک ميليارد را به رخ خلايق می کشيد. من اين اس ام اس را همانجا برای برخی از دوستان فرستادم و حالا در اينجا هم حک می کنم. اين استاد دانشگاه برای آنکه به نقش فناوری اطلاعات و ارتباطات در بهروری و مديريت شهری ، به خصوص کاهش ترافيک اشاره کند مثالی آورد که بسيار جالب بود:
" در سال 83 روزانه بيش از 2/3 ميليارد دقيقه از وقت مردم شهر تهران در ترافيک هدر رفته و ساليانه در حال رشد است. همينطور نگويم 2/3 ميليارد! برای آنکه اندازه يک ميليارد معلوم شود خوب است بدانيد که از زمان ظهور پيامبر اسلام تا کنون هنوز يک ميليارد دقيقه نشده است!!"

۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

شغلی که فقط در تهران يافت شود

چند هفته پيش يکی از همکاران متخصص روانپزشک به درجه ی باز نشستگی نايل آمدند. ظاهراً جلسه ی خوبی هم برايش برپا می شود که بنده را سعادت حضور در آن جلسه نبود اما خبرش را در نشريه مخصوص انجمن روانپزشکان اصفهان خواندم.
در پايان اين جلسه ميکرفون را دست همکار بازنشسته می دهند تا مطالبی را بيان دارد و ايشان هم اطاعت امر کرده و پشت تريبون می روند.از تعارفات و تقديرات متداول ايشان که بگذريم اما در پايان به ذکر خاطره ای پرداختند که برای من جالب بود. به همين خاطر خاطره ی ايشان را می آورم:
"حکايت از اين قرار بود که يکی از بيمارانم را می خواستم مرخص کنم و احساس می کردم داروها اثر خودش را گذاشته و روال منطقی زندگی را می تواند ادامه دهد.پس به اتاق معاينه دعوتش کردم تا با يک معاينه ی ديگر مهر تاييد را بر مرخصی از بيمارستان بزنم.بعد از يک خوش و بش معمول و پاسخ های قابل قبول به او خبر مرخصی را دادم.خيلی خوشحال شد و از من تشکر کرد.
وقتی قصد رفتن از اتاق معاينه را کرد به او گفتم حالا که مرخص شدی! قصد داری کجا بروی و چه کار بکنی؟
در جواب گفت: آقای دکتر! می رم تهران!
پرسيدم: تهران چرا؟ مگر تو اصفهان زندگی نمی کنی؟
گفت: چرا! اصفهان زندگی می کنم! اما شغلی را که می خواهم اصفهان ندارد!
تعجب کرده بودم و چون نتوانستم اين شگفتی را نا مکشوف بگذارم بلافاصله پرسيدم: می خواهی بروی تهران تا چکاره شوی؟
کمی اين طرف و آن طرف نگاه کرد و انگاردوست نداشته باشد به همه اين شغل جديد را لو بدهد گفت:
میخواهم بروم تهران شاه شوم.*
---------------------------------
* در اين آخرين روزهای بهمن ماه و همزمان با پخش فيلم ها و سريال های مختلف دوران انقلاب از صدا و سيما، من هم خواستم از نگاهی ديگر ياد آن روزها ر ِ( بخوانيد re ) در خاطره ها زنده کنم.:))

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

بدون شرح کامل و تاريخی

جناب حجت الاسلام و المسلمين ...(مثلاً اسلامی)

بدينوسيله به اطلاع می رساند برابر تحقيقات دفاتر شورای نگهبان در شهرستان ... شما با عنايت به بند ... ( يعنی عدم التزام عملی به دين اسلام) واجد شرايط کانديداتوری دوره هشتم مجلس شورای اسلامی شناخته نشديد. شايسته است در صورت هرگونه شکايتی مراتب را حداکثر ظرف مدت 48 ساعت به مراجع ذيصلاح اعلام نماييد.

جناب آقای دکتر...( مثلاً پزشکيان)
بدينوسيله به اطلاع می رساند برابر تحقيقات شورای عالی نظام پزشکی، حضرتعالی فاقد شايستگی لازم در امر طبابت هستيد.شايسته است در صورت هرگونه شکايتی مراتب را حداکثر ظرف مدت 48 ساعت به مراجع ذيصلاح اعلام نماييد.

جناب آقای مهندس...(مثلاً هندسی)
بدينوسيله به اطلاع می رساند برابر تحقيقات شورای عالی نظام مهندسی،حضرتعالی فاقد شايستگی لازم در امر مهندسی هستيد.شايسته است در صورت هرگونه شکايتی مراتب را حداکثر ظرف مدت 48 ساعت به مراجع ذيصلاح اعلام نماييد.

جهت ثبت در تاريخ، دو حکم آخری را تا به حال نديدم.اما...

۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

اندر فوايد شناختی رد صلاحيت های کانديداهای مجلس

من و آقا موسی پست قبل دوست مشترکی به نام شهريار داريم. از آنجا که شهريار در عنفوان جوانی خود را در خيل انقلابيون يافت و سپس به طرفه العين، خويشتن را در جبهه های حق عليه باطل مستقر ديد، شهريار را برازنده ی نام يک رزمنده مسلمان ندانست و در کوتاه زمانی، دوستان خواسته يا نا خواسته وی را ابوذر لقب دادند. شهريار تمام طول عمر جنگ را در خطه ی جنوب و غرب به سر برد تا جنگ خاتمه يافت.در احوالاتش همين بس که رفقای جنگی اش به ياد می آورند شبی را که رزمندگان پشت ميدان مين می مانند و شهريار به دليل هيکل رشيد و هرکولی که داشت روی سيم خاردارها مي خوابد تا ديگران برای فتح خطوط دشمن از وی بگذرند.
در دوره ی پنجم مجلس شورا، از يکی از شهرهای بلاد اسلامی نماينده گرديد و چهار سال در خدمت اسلام و مسلمين بود و هرگز ياد نداريم که چون برخی نمايندگان، نمدی برای کلاه خود جمع آورد و يا در احوال جناحين سياسيين کلامی رانده باشد. القصه از آن پس يک بار ديگر هم از شهری ديگر کانديدا شد و توفيق حضور در مجلس ششم را نيافت.
و اما اين بار از سر تکليف مجدداً از شهری ديگر کانديدا گرديد و با کمال شگفتی دريافت که در همين گام اول، به دليل عدم التزام عملی به اسلام مردود و از دايره ی ساير مکلفين محذوف گرديده است. آقا موسی با شنيدن چنين خبری در جمع ساير دوستان رو به شهريار می کند و چنين نغز می گويد:
شهريار جان آن سال که تو روی سيم خاردار ميدان مين خوابيدی، نه ما نه خودت و نه مسئولين درنيافتند که تو چقدر سبک سرو کم مايه از عقل و درايت بوده ای! بعد از چند سال، که مردم تو را نماينده خويش کردند، نيک معلوم بود که مردم هم نفهميده اند. اما امسال که رد صلاحيت شدی، دانستم که مسئولين الحمدلله بعد از چندين و چند سال اين را فهميده اند اما تو خود به واقع درک نکرده ای!

۱۳۸۶ بهمن ۴, پنجشنبه

کربلا رفتن راه و روش دارد برادر

عاشورای امسال، نزديکي های ظهر، يکی از دوستان مقاديری غذا از يکی از هيات ها گرفت و به اتقاق چند تن از رفقای ديگر رفتيم منزلشان.ناهار که ميل شد سر گفتگو ها بازشد وهر کسی از هر دری سخن می گفت. تقريباً اکثريت جمع کسانی بودند که زمان جنگ مدتی را در جبهه ها به سر برده بودند.موسی دوستی که به گفتن کلمات نغزمعروف است با همان حالت شوخ هميشگی، رو به حميد که اکنون در کرج آژانس مسافرتی دارد و هم کربلا می برد هم آنتاليا، هم کاروان عمره راه می اندازد و هم اکيپ مسافرت به دور دنيا،کرد و گفت:آقا حميد نمی دونم بالاخره فهميدی يا نه؟
حميد با تعجب پرسيد: چی رو؟
موسی :که الان بالاخره چطور کربلا می برند؟
حميد: خب معلومه! پاسپورت و ويزا می خواد و يه کم پول ناقابل!
موسی: ها گل گفتی! پس راه کربلا رفتن ايناست؟
حميد با حالت تعجب سرش را تکانی داد و با تاييد مابقی دوستان گفت: خب آره!
و موسی که انگار فرصتی به دست آورده باشد خودش را به جمع نزديک کرد و گويا که با همه صحبت می کند،دو دستش را محکم روی هم زد و ادامه داد:
پس مي فرماييد که راه و روش کربلا رفتن پاسپورت و ويزا و پوله!
بعدش کمی مکث کرد و گفت:
ای کاش اين رو سال 65فهميده بوديم.
بعد آروم تر ادامه داد: پس راه کربلا رفتن جنگ و تير و ترکش و خمپاره نبود...
بابا کربلا رفتن ويزا می خواست حميد،پاسپورت می خواست حميد!
حميد...
و همه با خنده ای بلند صدای موسی را که هنوز داشت ويزا و پاسپورت را تکرار می کرد ، قطع کردند.

۱۳۸۶ دی ۲۷, پنجشنبه

تاسوعا و عاشورا هست اما زمان همچنان کوتاه است برای...! نه؟

جالب است، تاسوعا و عاشورای امسال درست مصادف شده است با اولين تاسوعا و عاَشورايی که از اولين سالهای کودکيم به ياد می آورم. دست های کوچکم در دست زحمت کشيده ی مرحوم پدرم بود. و او با يک لباس بلند مشکی و زنجيری در دست، هيات زنجيرزن را دنبال می کرد. به اين خاطر ياد آن سال ها افتادم که در آن محرم نيز برف بود و سوز و سرما و در همان ايام بود که اگر اشتباه نکنم کم کم داشت پچ پچ مردم در خصوص انقلاب شروع می شد. بلندگو های آن زمان، البته دستی و کوچک بود و با باطری کار مي کرد و مردم در مسير دو مجلس با هم پيامک و بلوتوز رد و بدل نمی کردند و يا به جای آنکه گوشی هايشان را بالا بگيرندو از کس و کار مردم فيلم و عکس بگيرند دست و دلشان بيشتر به دم دادن( شعر دسته جمعی که با صدای بلند در جواب مداح می دهند)می رفت.عکس شاهنشاه البته در برخی هيات ها مرسوم بود و کمتر تمثال حضرات قهرمانان کربلا حمل می شد.! شمر و خولی و يزيد هم به سان امروز در يک حرکت نمادين بر فرزندان امام حسين می تاختند و گوشه و کنار، زنانی چادر به سر، آرام می گريستند. و صد البته بدون تفاوت با امروز، ناهار و شام را ميهمان هيات محل بودند و سر يک سفره با امام حسين و اهل بيت ظاهری، غذا ميل می کردند. حتی يک بار تعجبم را مخفی نکردم که ديدم امام حسينِ تعزيه برای شمر خورش آورد تا با هم بخورند.
يادش بخير، چند تا جوان رعنا هم در ميان هيات طبل و سنج مي زدند و چند سال بعد که به فراخور جنگ، جنگ زدگان آبادانی، در شهر ما هيات راه انداختند و طبل زدند، انگار مردم ما هرگز طبل و سنج نديده بودند. چرا؟ شايد علتش بر می گشت به ريتم خاص و حرکات موزونی که اين هيات تازه داشت.
پارسال، مداح هيات که می خواند،جوانتر ها بيشتر ريتمش را می دانستند تا ميان سال ها و مسن تر ها، اين هم لابد دليلی داشت!
جدای از تفاوت ها، اما شباهت هايی هم آنروز ها (حدود 30 سال قبل) با سنه ی 1386 دارد. يکی شور گرفتن فوق العاده ای که اغلب هيات ها در مقابل شدن با هم يا احياناً در يک مجلس زنانه شلوغ می آفريدند. ديگری، هنگام صرف غذا بود که هميشه عده ای درب هيات به صف، برخی، اشرافی با ديگ می بردند و اکثراً هم با يک وضعيت ناگفتنی همانجا ميل می کردند. بر منبر موعظه هم همانانی تکيه کرده بودند که امروز.
و اما در مورد امام حسين و فلسفه شهادت مظلومانه او و ياران بزرگوارش، هر چقدر در آن زمان ها گفته شد و اثر گذاشت امروز هم! نمی دانم چرا هميشه برای اين موضوعِ آخر وقت کم می آيد.يادم مي آيد حاج آقايی هم که بر منبر بود، وقتی به اينجا می رسيد که حرفهای سخت سخت بزند ، هياتی با سر و صدا و سينه زنی از درب مجلس داخل ميشد، آنوقت روحانی، عمامه و ردايش را ميزان می کرد و می گفت: " خب من ميکروفن را به دست عزاداران حسينی می دهم و از همه شما التماس دعا دارم" اين آخری را که می گفت با تعجيل پايين می آمد و از مجلس خارج می شد. در عالم کودکی پيش خودم می گفتم: ما، احترام به عزادار امام حسين را بايد از ملا ياد بگيريم. و زمانی کوتاه بعد در مجلس ديگر باز اين تکرار می شد. همان ملا و همان احترام و همان صحبت ها. تا امروز که هنوز وقت کم می آيد و ميکروفون به مداحان داده می شود.

۱۳۸۶ دی ۲۰, پنجشنبه

اپيدمی انتظار

ما جماعت ايرانی، جماعت منتظری هستيم. نسل اندر نسل، و درست در يک گزينه مشترک و تکراری، مانده ايم و مانده ايم و مانده ايم!
ما همواره منتظريم تا کسی يا گروهی از راه برسد و وضعمان را به سامان کند. البته هر ازگاهی هم جنبيده ايم و حرکتی ايجاد کرده ايم اما در کل، اپيدمی انتظار بد جوری شايع است. حتی در مبانی دينی هم اين خبط عظيم را داخل ساخته ايم. با يک رويی به درازای تاريخ ورود اسلام به ايران، نشسته ايم و منتظر که حضرت مهدی بيايد و همه چيز خوب شود.( بابا اين رو نيست که...) در عالم سياست هم که خود اظهر من الشمس، هويداست.اگرجناح راست نتوانست بساط مملکت داری را رونق بخشد لابد بايد منتظر جناح چپ شويم؟،و اگرآقای خاتمی نان درست و حسابی به سفره انديشه ما وارد نکرد،باز نشستيم و منتظر تا دکتر محمود احمدی نژاد نفتی به چراغ ديدگاه ما کند!
در جهان علم هم بايد درصد بگيريم ببينيم چه ميزان از علوم ما وارداتي است؟ نديديد وزير محترم علوم امسال چقدر دلشان خوش بود که ايران در بين چند کشور دنيا مقام چندم شده است؟! حالا جالب تر آنکه فرد يا گروهی هم که بنا بر همين اپيدمی انتظار سر کار می آيند وبه قول آقای فتحعلی اويسی در آن سريال زير آسمان شهر، سکان اين کشتی به گل نشسته دريای طوفان زده را به دست مي گيرند با تعجيل فراوان تلاش می کنند، به مخيله خلايق اين کشتی فلان و بهمان به زور وارد کنند که: در زمان ما همه به سامان شد و خرابی های مانده از قبلی ها برچيده شد.
کافی است اگر اهل انتظار صرف نيستيد و قصد داريد جنبشی هم در خود ايجاد کنيد به ليست عمده ترين مشکلات کشور ايران در 50 سال گذشته نظری بيفکنيد. چند فقره از اين معضلات، اکنون سامان بخشی گرديده يا قرار است بقيه اش حل شود؟ حتماً جواب خواهيد داد استحکام بخشی بناها در مقابل زلزله؟
اين دو نقطه دی را خارجکی ها ساختند برای چنين مواقعی!

۱۳۸۶ دی ۱۳, پنجشنبه

!عشق با عينکی که يک شيشه داشت

امشب بيماری که عينکی روی چشمانش بود که يک چشم، شيشه داشت و يکی نداشت و پيراهني پوشيده بود که يک طرفش، داخل شلوار بود و آن طرفش بيرون، جلوی مرا گرفته وگفت:
آقا جرم من چيه اينجا اسيرم کرديد؟ بابا من فقط عاشق شدم! حالا هرکي عاشق شد باس بيارنش بيمارستان؟
گفتم: واقعاً؟
و وقتی ديد بالاخره پزشکی هم پيدا شده که به حرفش گوش بده! مرا به کناری کشيد و آرام تر از قبل کنار گوشم چيزی گفت که ناخودآگاه هرچي به گفته هايش فکر مي کنم بلند مي خندم.
با آب و تاب و اندکی لهجه ی لوطي گفت:
راستش آدکتر، تو خيابونِِ ما يه خانم دکتر بود که چند وقتيه عاشق من شده و منوحسابی مي خاد! منم که ديدم عاشقمه، اومدم عاشقش شدم. داشتم اين عشق رو برای يه جمعی می گفتم که يهويی ديدم چارتا آدم قلچماق دوروبرم روگرفتن و يه آمپول اين هوا ( وجبش را باز کرده بود و دستهايش کمی مي لرزيد) کردن تو ... . اونوقت بود که چشام سنگين شدن و وقتي بيدار شدم بين اين خل و چلا جام دادن! حالا ميشه يه خواهشي بکنم دکترجون؟
تمام حواسم جمعش بود که اين عاشق آمپول چشيده از من چه خواهد خواست!
کمي اين پا و اون پا شد و بعد دست خودش را تو جيب پيراهنش کرد و يه قطعه شيشه شکسته درآورد و گفت:
اينجا شيشه بُر نيست؟
دکتر! بده عينکمو شيشه بندازن!
------------------------------------------------------
* با اندکی تخليص و اضافات