۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

ایمان

در این وانفسای «بحران معنویت» که به نظر من به دلایل زیادی این روزها بیش از پیش است، برخی آموزه های کوتاه، دل آدمی را می لرزاند و علی رغم هوس بازی برخی با دین و دیانت،مسافت دل را با معبود بی نیاز کوتاه می سازد.
ایمیلی به من رسید که در آن خاطره ای زیبا نوشته بود و حداقل برای لحظاتی خورشید صداقت، صفا و ارتباط با منبع لایزال الهی را در اعماق جان زنده کرد. بد ندیدم به یادگار در این وبلاگ فیلتر شده به دست برادران محترم شورای فیلترینگ بیاورم. شاید کسی چون من خواند و آرام شد. خدا را چه دیدی؟! شاید عزیزان قیچی به دست هم دیدند و به این فکر افتادند که کمی هم سر تقیدات خود را اصلاح کنند:
« گروهی از مردم که مدت ها بود باران ندیده و طعم ریزش دانه هایش را نچشیده بودند، در اوج خشکسالی و فریاد دشت تشنه، به این فکر افتادند که برای فروفرستادن رحمت از آسمان، نماز باران به جای آورند. وعده کردند و جایی بسیط را فراهم کردند. لباس پاک پوشیدند و با هزاران نذر و نیاز رو به سوی معبود الله اکبر گفتند. "آقا" جلو ایستاده بود و همه بصورت یکنواخت نماز باران را آغاز کردند.
دو چشم نگران از فراز تپه ای جمعیت را می نگریست که چگونه راز و نیاز می کنند. از آن میان اما، کودکی جلب نظر می کرد. او تنها کسی بود که با خود چتری همراه داشت.»