۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

این عکس ها بهانه است!

سه تصویر در زیر می بینیم. جدای از زیبایی های خدادادی این عکس ها، اما من از تصویر اول، یاد چند بچه پولدار مرفه افتادم. تصویر دوم مرا درست در نقطه مقابل اولین عکس، به سمت یک خانواده فقیر اما با هم و خوشحال انداخت و تصویر آخر هم در ناخودآگاه ذهن من نمایی از این روزها را ظاهر ساخت.









مواظب باشیم در اوج فتنه، تعادل داشته باشیم. پرخاشگری، رسم هیچیک از انبیاء، اولیا، صلحاء و بزرگان دوراندیش نبوده است. دود فتنه که برخاست، چشمان همه را خواهد سوزاند. کاش با درس آموزی از تاریخ، هم آنها که معترضند و هم آنها که مدعی، هم آن ها که آخرین حربه را در نای خود فریاد می کنند و هم آنان که با قدرت ضرب و جرح به خیال خویش، آب بر آتش می ریزند، می دانستند که ایران دیگر بار توان خون و خونریزی ندارد. مردم ما هم دین می خواهند و هم آزادی. هم از فحشا متنفرند هم از دریوزگی و گداپروری. هم از اخلاق و معنویت استقبال می کنند و هم از مدارا و عطر آرامش. مردم ایران، خسته اند و آرامش طلب می کنند. مردم این دیار، دنبال مرام نامه ای هستند که در عمل، انسانیت آن ها را پاس دارد ، در عقیده ورزی آزاد باشند و در عقده ورزی محدود . مردم ایران، روشنایی طلب می کنند. تیرگی ها را رها کنیم.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

اگر کسی امروز نمیرد فردا خواهد مرد


سروده ای غمگنانه و درس آموز از حضرت فاطمه(س) ، در سوگ پیامبراکرم(ص):

هنگامی که کسی چشم از جهان فرو می بندد، یاد او پیوسته اندک می شود.
اما به خدا سوگند، از زمانی که پدرم مرد، یادش فزونتر شده است.
به یاد آوردم هنگامی را که مرگ بین ما جدایی افکند،
خود را به یاد پیامبر آرام و صبر داده ام.

با خود گفتم: مرگ مسیر ماست؛

اگر کسی امروز نمیرد فردا خواهد مرد

---------------------------------
انا لله وانا الیه راجعون
رحلت حضرت آیت الله العظمی منتظری را به تمامی علاقمندان و مقلدین ایشان تسلیت عرض می نمایم. بی شک نسل من، خاطرات انقلاب و امام و شهدا و آیت الله منتظری و آیت الله خامنه ای و جنگ و سازندگی و آقای هاشمی و میرحسین و خاتمی و کروبی و انتخابات و سپاه و بسیج و دانشگاه وصدا و سیما و نماز جمعه وکهریزک و پاره کردن عکس ها و ... را فراموش نخواهد کرد! این ها تاریخ مایند. ما کجای این تاریخیم؟ عزیزیم؟ یا ذلیل؟
عزت همه مستدام.


۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

آقا محسن را بلافاصله بعد از انتخابات، به مدت حدود 13 روز میهمان بند دستگرد اصفهان کردند. خاطرات من از او همیشه خوب و خوش بوده است. شاید به جرات بتوانم گفت که غیر از یک بار که چندان هم مهم نبود، خورجین خاطرات من از این مرد، مملو از مردانگی ها، استواری و پایبندی بر اصول بوده است. خانواده ای مذهبی، عالم پرور و فرهیخته و دانشگاهی هستند. برادرانش نیز یکی از آن دیگری باهوش تر و عالم ترند. دانشگاه و حوزه از حضور این خانواده بزرگ همواره بهره مند بوده اند. یک سوی این خانواده را استاد بزرگوار مصطفی ملکیان به خود تخصیص داده و سوی دیگر را استاد ارجمند جناب اقای دکترمحمد حسن باستانی. برای من با او بودن همواره فرصت بوده و ارزش. الان هم که دست به نگارش این مطلب می زنم، بی درنگ می دانم که روی خوشی نشان نخواهد داد. لاکن برای نگارش، همیشه نباید منتظر پاسخ مثبت دوست ماند.
پس از آزادی مشروط و گذاشتن وثیقه،  برکناری از مدیریت و سپس بدون هیچ حکم قضایی، اخراج ( علی رغم کارمند رسمی قطعی بودن) کمترین اقداماتی بود که برای ایشان لحاظ گردید. با آن که این اتفاقات به صورت مستقیم بر زندگی هر فردی موثر و در حد تلاطم و گرداب است اما چهره صبر و بردباری و سکوت معنی دارش که نمایانگر نگرانی شدید برای آینده ایران بود هرگز فراموش نخواهد شد.
خوب ترین خبری که ماه گذشته برایم ارسال کرد؛ تشرف به حج تمتع پس از سالیان سال بود. نگرانی من آن بود که دوستان، اینجا هم سختگیری کنند و با خروجش موافقت نکنند. خوشبختانه، این نگرانی، موضوعیت نیافت و محسن عازم خانه خدا گردید.( جای تشکر دارد)
پس از بازگشت، به دیدارش رفتم. به نظر من سفر خوبی تجربه کرده بود. از میان خاطرات سفر، بیش از همه تفالی بود که به دیوان خواجه شیراز، زده بود. می دانیم که برای آسان شدن طواف، و سردرگم نشدن حجاج در شمارش هفت دور طواف، متولیان مسجد الحرام اقدام به گذاشتن یک نور سبز رنگ در ابتدای طواف کرده تا زایرین پس از هر دور، آگاه شوند که با رسیدن به خط سیز، دور دیگری را آغاز نمایند و الخ...
القصه، لسان الغیب حضرت حافظ هم برای حاج محسن، و حین طواف، فال مبارک زیر را مرحمت فرمودند. ناگفته  نماند که خواندن این پست وبلاگ کوی یار ، در یادآوری این خاطره تاثیر جدی داشت.

هر که را با خط سبزت سر سودا باشد .............. پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد


من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم ............. داغ سودای توام، سر سویدا باشد


تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر................ کز غمت دیده مردم همه دریا باشد


از بن هر مژه‌ام، آب روان است بیا ....................اگرت میل لب جوی و تماشا باشد


چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ......... که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد


ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد.................... کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد


چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری................ سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد




۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

دیدار با چریک( قسمت آخر)


شاید آقای نبوی بارها مجبور می شد حرف هایش را قطع کرده و سراغ دربی برود که میهمانان زیادی برای دیدارش زنگ  آن را به صدا در می آوردند. من وقتی داخل می شدم، خانه بیشتر شبیه گلخانه بود تا یک منزل مسکونی. خوب شد گل نخردیم وگرنه میان این همه گلدان و تاج گل مفقود می شد( در دلم گفتم وقتی آن همه گل را دیدم).
چند بار بلند شدم تا جای کوچک حال باز شود و میهمانان در دشواری نیفتند ،اما دلم تاب نیاورد. علی باقری به من گفت: انگار تو هم مثل من دلت تاب نمی یاره بری. و من با لبخندی آنچه می گفت را تایید کردم. دکتر نجفی وآقای مسجدجامعی منزل نبوی را به قصد سرکشی به خانواده آسیب دیدگان بعد از انتخابات ترک کردند ولی به چشم برهم زدنی جایشان را دوستان دیگر گرفتند و گپ و گفت ها و دلتنگی ها مجدداً آغاز شد.
ماجرای جرم نگهداری اسناد محرمانه هم اصراری بود که دوستان تاکید داشتند نبوی توضیح دهد و او چنین گفت:
" بالاخره من هم نایب رییس مجلس بودم و هم نماینده مردم. به همین واسطه افراد با نام و بی نام زیادی برایم از سراسر کشور مطالب و موضوعاتی می فرستادند که گاه درددل بود گاه اشاره به یک مشکل و گاه جنبه اطلاع رسانی داشت. من خودم( با انگشت اشاره ای که روی سینه داشت دوبار تاکید کرد) من خودم! صلاح نمی دانستم برخی از این موارد منتشر شود و لذا بالای آن نوشته ها با دست خط خودم می نوشتم « محرمانه فقط برای مطالعه خودتان» و می دادم به دوستان نزدیک در جلسات سازمان یا جایی که صلاح می دانستم بخوانند. حالا این ها آمده اند مدرکی که من خودم محرمانه کرده ام را می گویند چرا در خانه نگه داشته ام! یا برخی نامه هایی که بصورت محرمانه به نام شخص خود من آمده است را اشکال می کنند چرا نگه داشته ام. می پرسم، خب شما بفرمایید کجا نگه می داشتم؟ جایی در مملکت داریم که وقتی نامه ا ی محرمانه به نامتان آمد نگهداری کند؟ "
اینجای سخن خیلی جالب بود. واقعاً که! بابا! نبوی نایب رییس مجلس شورای اسلامی بوده خب! مگر شما چندتا شخصیت در این مقام دارید؟
بحث به جای جالبی رسیده بود. یکی از آن میان گفت: اصولا چرا برای اولین بار پس از انقلاب، یک شبه این همه شخصیت سابقه دار انقلابی دستگیر و روانه زندان شدند؟ و کسی به شوخی یا جدی گفت: تمام سابقه بعضی از آقایون را که روی هم بگذارند به اندازه خمس سابقه یک نفر از شما ها نمی شد.
نبوی در این جا با تاملی نگران و افسرده پاسخ داد: " ببینید دوستان! من برخی از این حرف ها را به عزیزان کارشناسم( بازجوهایم) هم زده ام. مثلاً بیان کردم که چرا برخی رسانه ها باید از این که تعداد زندانیان سرشناس در اوین زیاد است ، لحظه شماری کرده و شادمانی کنند! تعجب برانگیز است که در کشور ما دارد مسیر معکوس می شود. سی سال از انقلاب اسلامی گذشته است و برخی افراد و رسانه ها هر سال خبر رسانی می کنند که فلانی هم دستگیر شد. فلان وزیر هم روانه زندان شد! معاون رییس جمهور هم! سخنگو هم! واقعاً شادی دارد که شما دارید متولیان انقلابتان را یکایک دستگیر می کنید و انگ این و آن می چسبانید؟ به جای آن که هر سال بر شمار مدافعان این انقلاب بیفزایید، در بوق و کرنا می کنید که بیایید ببینید که سخنگوی دولت شهید رجایی هم به زندان افتاد و قصد فلان کار را داشت. یا غیره و غیره. لابد باید آن چندتای دیگر را هم به جرم های جدید بگیریم و بیندازیم زندان که انقلاب مصون بماند؟! امروز کسی که حتی شک دارم یک لحظه هم توانسته باشد با شهید رجایی، همکلام شده باشد، همه ادعایی می کند و آن ها که با او بوده اند مجرم اند!
خب، همه می خواستند زندانی زمان طاغوت و انقلاب برایشان از همه چیز بگوید اما فرصت  زیاد نبود و شب، هشدار می داد که چریک را رها کنید تا دمی بیاساید.
اکنون که قسمت سوم و پایانی این دیدار را می نویسم، در اندیشه ام که بهزاد کجاست و در در تنهایی زندان، با چه نگرانی هایی فرزند تنها انقلاب اسلامی معاصر را دنبال می کند؟ دعای شبانگاهی این بنده کوچک خدا با دستانی به سوی آسمان بدرقه اش و بدرقه آینده ای که ...
باز این اشک های لامصب...
ای خدای مهربان کشورم را از گزند دشمنان مفلوک داخلی و دشمنان هشیار خارجی در امان بدار و نگذار خون های شهیدان این دیار ...
آمین..

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

دیدار با چریک ( قسمت دوم )

تقریباً همه به آقای نبوی حق می دادند که زندانی کردن این همه مردم از اقشار مختلف ، نه تنها آبی بر آتش نبود بلکه از آن ها و خانواده های درجه یک و دو و دوستان آنها انسان هایی ساخت که به مراتب قوی تر و قرص تر از قبل نسبت به برخی رویه های حاکم معترض و منتقد باشند. دست اندر کاران جامعه امروز ایران با چه ایده و انگیزه ای دست به چنین رویارویی با بدنه جامعه و احزاب تاثیرگذار زدند، موضوع مبهمی است که بسیاری را بر آن داشته تا در چرایی چنین برخوردهایی دست به مطالعه عمیق زده و اندر بررسی وضع موجود جهد و جهادی دوچندان کنند.
بگذریم! سوالی که ذهن چند نفری را به خارش انداخته بود و نهایتاً یکی از آن میان سوال کرد آن بود که از نبوی بپرسد: اصولاً چرا او و برخی از یاران دربندش، حاضر به بیان اعترافاتی از جنس و شمایل اعترافات آقایان عطریانفر و ابطحی نشدند؟
پاسخ پیر مجاهد، این بار نه با لبخند و مزاح بود که چهره ای جدی و تحلیلگر به خود گرفت و من در تلاشم که بتوانم اساس آن چه را او گفت بدون دخل و تصرف نگارش کنم.( البته اگر کمی تا قسمتی هم چیزی جا انداختم عذر می خواهم)
" ببینید دوستان! زندانیان فعلی اوین دو دسته اند. دسته ای که زندان زمان شاه را تجربه کرده اند و دسته ای که بار اولشان است انفرادی و سختی و محدودیت و حصر را لمس می کنند. هر دو دسته هم می توانند مقاوم باشند و هم معترف ! در دسته ای که زندان رژیم شاه را از سرگذرانده اند چیزی که باعث می شود به قولی کم بیاورند و آنگونه که دیدیم اعتراف کنند، فقط یک خلاء ایدولوژیک است. پیش خود می گویند در زمان سابق اگر زندان بودیم به همه می گفتیم در مقابل جور و ستم شاهی به زندان افتاده ایم و در مقابل این ظلم و ظالم، افتخار می کنیم که در سلول افتاده و شکنجه می شویم. سرمان را هم بالا می گیریم که در مقابل این ظلم و ستم مقاومییم. اما در جمهوری اسلامی،که خود در ایجاد آن نقش داشته ایم، زندان را چطور توجیه کنیم؟ پاسخ به این سوال می شود مبنای ماندن زندانی بر اصول خویش!
اتفاقاً کارشناسان( بازجویان) امر هم سعی می کنند از همین خلاء وارد شده و زندانی را به تسلیم بکشانند. مازاد بر این ها خلاء خبری تام و کاملی که آقایان برای ما ایجاد کرده بودند نیز خود تشدید کننده ماجرا بود. شما حتماً مطلعید که تا قبل از دادگاه و بعد از آن نمایش تلویزیونی، همه ما در انفرادی و بایکوت کامل خبری بودیم. در دادگاه صد نفری معروف هم اگر دقت کرده باشید، بین زندانیان یک نیروی انتظامی نشانده بودند تا هیچیک از ما نتوانیم با هم صحبت کنیم و اگر احیاناً قصد چنین کاری می رفت، سریعاً واکنش نشان داده و مانع می شدند. وقتی آقای ابطحی آن بیانات را در دادگاه کردند من با صدای بلند که خیلی ها شنیدند به ایشان به شوخی گفتم " باز هم به کیفرخواست دادستان"!
با این حال نه از نظر اخلاقی و نه از نظر سیاسی به موضوع اعترافات چندان خرده نمی توان گرفت و مهم نظر مردم است که شما خود بیشتر واقفید. من همیشه به کارشناسانم( بازجوهایم) می گفتم که من اینجا هستم چون به روش شما اعتقادی ندارم و اتفاقاً معتقدم راه را شما به اشتباه می روید. به همین خاطر هم بود که وقتی ساعت ده و نیم شب خاموشی می زدند، بنده برای کارهایی که برای یک روزم برنامه ریزی کرده بودم، زمان کم می آوردم و مجبور می شدم در یک نور ضعیفی برنامه ختم قرآنم را کامل کنم."
آقای نبوی اشاره ای هم به حضور لحظات قبل آقای ابطحی در منزل خود کرد. همین جمله کافی بود که برای ما اعترافات رنگ بازد و این سوال پیش آید که آقای ابطحی که با آن قاطعیت، حرکات پس از انتخابات را زیر سوال می برد، چطور هم با اقای خاتمی و هم با بقیه دوستان دیدار می کند ؟ آیا این پاسخ روشنی ندارد؟
آقای نبوی رفتار زندانیان با خود را خوب ارزیابی کرد و به این نکته هم اشاره کرد که حتی داروهایش را از زیر در به او می دادند و با شوخی و خنده ، سلول انفرادی را با سلول های باغ وحش ها در تشابه کامل می دید. او در طول دوران انفرادی، روزانه ده کیلومتر راه پیمایی کرده و از این نظر عادت ورزشی خوبی برای خود ترسیم کرده بود. سخت ترین لحظات پیاده روی را هم لحظات داخل انفرادی می دانست و به قول خودش به دلیل طول و عرض حدود دو و نیم در سه متر سلول، این کار کمی خسته کننده و ملال آور بوده است. ایشان همچنین یادآور شد که در حریم سلول او صدا های جر و بحث زندانی با بازجوهایش به گوش می رسید اما آثاری از شکنجه را ایشان تایید نمی کرد و می گفت او لااقل چیزی دریافت نکرده است.
وقتی یکی از دوستان بحث جرم آقای نبوی مبنی براختلال در ترافیک تهران را پیش کشید، دوست دیگری ادامه داد که: " اقای نبوی شنیده ایم در آن وقت وساعت به جای سوار شدن بر ال نود خودتان، پشت تریلی نشستید؟" و نبوی که از این مزاح می خندید جواب داد: از این جرم تبرئه شده است اما از جرم نگه داشتن اسناد محرمانه و... هنوزاشکالاتی دارد که آن ها قبول نکرده اند. ایشان در این زمینه هم نکات جالبی ارائه کرد که به شرط حیات، در بخش بعد توضیح خواهم داد.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

دیدار با چریک

وقتی وارد شدم دکتر نجفی، اقای مسجدجامعی، همسر و چند تا دیگر از اقوام و دوستان چریک حضور داشتند. دستی دادم و نشستم. از دوستی پرسیدم پس مهندس کجاست؟ گفت: نماز می خواند! به خنده گفتم: مگر نماز هم می خواند؟
چایی را که خوردم و کمی هم در مورد نامه سوم آقای نوری زاد با آقای مسجدجامعی صحبت کردم، چریک وارد شد. قدش دارد خم می شود. روی صندلی نشست و از دوستان عذرخواهی کرد. مرا ندید. صبر کردم که کمی به فضا عادت کنم. بعد یکباره نگاهش افتاد به من!
زد زیر خنده!
طبق روال همیشگی و جمله تکراری بهزاد :
به! بیا یه بوس بده ببینم!
بلند شدم و رفتیم تو بغل هم. شاید یک دقیقه ولش نکردم. گفتم بهترید؟
گفت: از سر رفاقت می پرسی یا دکتری؟ و باز خنده حضار. سرخوش بود به قول خانم شمس.
دکتر نجفی گفت: برایش پیامکی آمده که دیدار با اسطوره مقاومت، امروز عصر.
بهزاد خندید و گفت: بابا چه اسطوره ای؟ یکی از همشهریان مرا از آبشار نیاگارا هل داده بودن پایین. خبرنگارا اون پایین دورش جمع شده بودند که انگیزه اش ازاین تهور و شجاعت چی بوده؟
او گفته: من انگیزه منگیزه بیل میرم! فقط بفهمم کی منو هل داد، پدرش درمیارم.
حالا من اسطوره موسطوره بیل می رم!( خنده حضار)
دکتر ادامه داد که شما چه قبول کنید و چه نکنید با این مقاومتی که کردید برای همه اسطوره شدید.
بهزاد: کدوم مقاومت؟ من قبل از بیمارستان همه اش انفرادی بودم و داخل بیمارستان هم انفرادی دو نفری بودیم با خانمم.( خنده)
یکی دیگه از حضار: خارج از شوخی بالاخره شما و تاجزاده و بقیه بچه هایی که موندن هنوز، مقاوتتون نمی دونید بیرون چه جلوه ای داشت!
بهزاد:چه مقاومتی؟ من قبل از رفتنم یه خانم داشتم، کدبانو، سرش تو کار خانه و خانواده و... حالا برگشتم می بینم عجب رادیکالی شده ! به مامورین می گه اگه فلان کار را نکنید می رم بیرون مصاحبه می کنم ومعترض می شم و.... پیش خودم می گم انگار نبودن ما بیشتر از بودنمون اثر داشته! ( باز هم خنده بلند حضار)
و به کنایه باز تکرار می کند: اگر اتفاقی افتاده است در نبودن ما بوده نه در بودن! ( یعنی عوامل حکومت با دستگیری آنها اشتباه بزرگی کرده اند)
مهندس شما چرا اعتراف نکردید؟ ( یکی پرسید )
بقیه در قسمت بعد. چون می ترسم زیاد بشه خسته بشید.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

چرا کشتی نجات؟

فردا مصادف با هشتم ذی الحجه، مناسک حجاج با وقوف ( ایستادن برای ساعاتی) در صحاری عرفات و مشعر و منی آغاز می شود. وقوفی که واجب است و اگر حجاج در این مواقف، درنگ نکنند حجشان حرام و باطل است. اندر فلسفه ی این وقوف زیاد نگاشته و فراوان آورده اند. من هرچند دلداده ی آنجایم و الان که می نویسم دلم بلواست و اشکم بهانه ی جاری شدن دارد اما هدفم از نگاشن چیز دیگری است.
در چنین احوالی و با چنین احکام قاطعی ، مردی پاک، ظلم ستیز و مراد و امام، به یک باره وقوف و مناسک رها کرد و با هزار هزار یارو یاور و زن و فرزند، عزم کربلا کرد. جایی که بوی تعفن ظلم به نوامیس و قاطبه مردم همه جا را پر کرده بود! جایی که سردمداران حکومت به نام دین و اسلام و پیامبر، آنچنان ستمگری می کردند که حد نداشت و به حساب نمی آمد. پاشنه درب دین و دیانت از ابتدا بر ریای این حکام مستبد و منفعت طلب چنان به چرخیدن افتاد که پوست و جان مسلمانان درگیر ساخت و بوی چربی داغ شده اش مشام عدالت جویان را آزرد.
حسین ابن علی(ع)، شامه ای قوی داشت. هنگامی که بوی عرفات و اعمال عارفانه حج اجازت ورود به هیچ رایحه ای را نمی داد، فرزند فاطمه(س)، دریافت که رایحه ی دل انگیز یاری مظلوم و دشمنی با ظالم 1 در کربلا وزیدن گرفته است. پس قاطعانه و نابهنگام، جنبش ظلم ستیزی آغازید و با چرخشی معنی دار، زخم زبان های عالمان بد دهن و فریبکار( عالم متهتک) و جاهلان دائم الصلاه و متعبد( جاهل متنسک)2 را به جان پذیرفت و پشت به خانه یار عزم دلدار کرد.
دردآور آن که تا به مقصد رسید 72 یار باقی ماند و چون به مقصود رسید 72 پیکر قطعه قطعه در بیابان های کوفه رها گردید و 72 سر بر نیزه شد به دست کسانی که بر پیشانی هایشان جای سجده های مداوم هویدا بود. انتهای این بازگشت، اسارت و در بند شدن خاندان مطهرش بود و همراه شدن جان و روح سبز میلیون ها آزاده در کشتی نجات.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
1- امام علی فرمود: همواره یار مظلوم باشید و دشمن ظالم.
2- امام علی فرمود: به راستی که کمر مرا دو گروه شکستند، عالمانی که از بدگویی و بددهنی پروایی ندارند و جاهلان و نادان مردمی که فقط دین را در تعبد و ناسک می دانند.

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

برخی در مقابل قانون برابرترند.

اواخر سال 1364 بود و من در عمر 15 ساله ام برای اولین بار طعم جراحت جنگی را احساس می کردم. بالطبع مدتی بستری در خانه و دوری از رفقا حسابی کلافه ام کرده بود. با عصا قدم زدن در خیابان های شهر هم چندان مقبول روحیه آن زمان ما نبود. یکی از رفقا که بعداً دامادمان شد، موتور کاواساکی اش را به من داد تا با آن حال و احوال به دیدار دوستانم بشتابم. دادن موتور به فردی که یک پایش در اختیارش نیست، ریسک بزرگی بود اما دوست ما حالا به هر نیتی این ریسک را کرد:))
عصا را کنار موتور جاسازی کردم و با کمی تمرین راه افتادم. درست روبروی شهربانی، دست سروان سخت گیر شهر، موتور را که به آرامی می راندم متوقف کرد. فکر کنم سروان شکور خطابش می کردند. با لحنی مقتدرانه گفت: شازده کجا تشریف می برند؟
حالم حسابی گرفته شده بود. پاسخ دادم: دیدار دوستان!
- آها! اونوقت گواهی نامه هم داری بچه؟( آخه هنوز ریش نداشتم و در اون سن و سال انگار به کسی گواهی نامه نمی دادند)
- نه قربان!
- پس موتورت را پارک کن و برو با یه بزرگتر بیا!
آب دهانم را پایین دادم. خواستم بهش بگم این بچه که باید برود با بزرگترش برگردد، از جنگ برگشته و پایش هم مجروح است. اما آموزه های آن زمان اجازه نداد چنین خبری را به جناب سروان بدهم.
- حالا پات چی شده بچه؟
- هیچی جناب سروان! یه خرده زخم برداشته!
پیش خودم فکر می کردم که یک رزمنده باید در همه چیزش نمونه باشد. جلو مردم زشت است من بگویم رزمنده ام و ازآن طرف خلاف قانون کرده باشم. پس با همین دلیل هیچ نگفتم و رفتم تا بزرگترم را بیاورم.
-----------------------------------------------------
دو سه روز بعد، دادگاه به ریاست قاض قریشی که یک روحانی نسبتاً تپلی بود تشکیل شد. یکی از دوستان مرا همراهی می کرد.
قاضی: شما خلاف قانون مرتکب شده اید و بدون داشتن گواهینامه موتور، سوار بر آن شدید. مجازاتتون هم ضبط موقت موتور و 20 ضربه شلاق است.
دوستم دستپاچه شد. خودم هم جا خوردم. پیش خودم گفت: به، ما جونمون رو کف دستمون گذاشتیم رفتیم جبهه واسه اینکه این آقایون حکومت کنند و الان هم حکم شلاق ببرند برامون. خواستم چیزی بگم اما باور کنید همون آموزه هشدار داد که خلاف، خلافه! چه رزمنده چه هر کس دیگر. تازه مسئولیت ما سنگین تره.
دوستم با یک قیافه حق به جانب گفت: حاج آقا اما حسین تازه از جبهه برگشته و چون مجروح بوده و نمی تونسته راه بره، با موتور آمده بیرون.
حاج آقا یه کمی جا خورد اما بلافاصله به خودش آمد و جواب داد: جبهه رافع مسئولیت در مقابل قانون نیست. جبهه نرید، خلاف هم نکنید. نه اینکه برید جبهه و قانون رو زیر پا بگذارید.
- حالا چیکار کنم حاج آقا؟ کجا بخوابم تا شلاق را بزنید بریم دنبال کارمون؟
- چون مجروح جنگی هستی قرار شلاقت را به جریمه نقدی تبدیل می کنم.
و حکم را نوشت و بدون آنکه کمترین دلجویی بکنه، جوری برخورد کرد که یعنی دیگه بفرمایید بیرون.
--------------------------------------------------
فردا مرحوم پدرم جریمه را با اخم و تخم و ناسزا به زمین و زمان پرداخت کرد.
-------------------------------------------------
الان بعد از گذشت حدود 20 سال از آن زمان، کاش می توانستم اون قاضی را پیدا کنم. می خواهم ببینم هنوز بر همان تفکرات باقی است یا به جمع نابینایان پیوسته است! نابینایانی که می بینند و دم بر نمی آورند !
------------------------------------------------
دو سه شب قبل در ضیافت عروسی یکی از آشنایان، جمع کثیری از دوستان زمان جنگ حضور داشتند با چهره هایی شکسته، پیر و نگران . مثنوی هفتاد من است آن چه در چشم هایشان هویدا بود.
چی می خواستیم، چی شد...

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

برای سرداران سپاه


می دانیم که این روزها نوشتن سخت و حکایت بالا رفتن از صخره ای است که بیست سانت جلوترش را نمی توانی تصور کنی! یا می لغزی و فاتحه مع الصلوات و یا قدمی فراتر می روی که باز آن قاعده ی بیست سانت مجدد تکرار می شود. جانت به لب می رسد تا بر فراز صخره، دست هایت را به نشان رسیدن به هدف بلند کنی و لبخند رضایت نثار روح و روانت کنی.
حالا من با توکل بر خدا و با علم به این که می دانم، فریضه امر به معروف و نهی منکر فقط شامل خانم های بی حجاب خیابان جردن می شود و همه مسئولین لشکری و کشوری مان از این امر مستثنی هستند و اصلاً نباید آن ها را امر به معروفی کرد و یا نهی از منکر، می نویسم تا دلم آرام گیرد و خارش عقلم کاهش.
برای سرداران سپاه
عزیزان سردار سپاه که خداوند لیاقت شهادت در راهش را از همه آنها و ما سلب فرمود و همه ی ما را از آن قافله نور جا گذاشت، خوب می دانند که در دوران آقای خاتمی، به نوعی شرطی شده بودند که خدای ناکرده اگر مسئولی از دهانش جمله ای برون می تراوید که کمترین ظنی بر علیه دوران دفاع هشت ساله داشت، اعلام انزجار کرده، اعلامیه صادر نمایند و دولت را از عواقب آن زنهار دهند.( یادشان که نرفته است انشاالله)
چقدر شخصیت انسان شگفت انگیز است که همین عزیزان در دوران آقای احمدی نژاد شرطی شدند که دم فرو بندند و هر خزعبلی هم از سوی مسئولین صادر شد بنا به تابویی به نام " مصلحت " از آن بگذرند و ... یکی از این سکوت های معنی دار، لب نگشودن در قبال این سخنان سخیف مشاور رسانه ای،برادر احمدی نژاد در خصوص علت العلل رشادت های جوانان این سرزمین در جنگ ایران و عراق است:
ظلم ستيزي اين جوانان متاثر از فيلم هاي وسترن آمريكايي و ايتاليايي است.



سرداران رشید اسلام و انقلاب و ایران!
من به عنوان یک بسیجی دوران جنگ، و به قول دیروزی ها، به عنوان یک بازمانده از قافله شهدا، با آن که می دانم امروز دیگر شما آن رفاقت های دوران جنگ را ندارید و راستش کمی هم واهمه دارم و از شما می ترسم! به خود حق می دهم یک سوال مقایسه ای بپرسم:
خداوکیلی اگر زمان آقای خاتمی، یک نشریه با تیراژ 20 عدد در دانشگاه آزادی! دور افتاده،یک چنین جمله ای شبیه به سخنان کلهر را در صفحاتش می آورد، با آن نشریه و پیرو آن وزارت ارشاد و شخص آقای خاتمی چه می کردید؟ تلخی سوال مرا ببخشید ولی فکر می کنم این مردم کوچه و بازار نیستند که به ارزش ها پشت کردند، یک نگاهی به درون خود بیندازید که فردا روز به وقت مرگ،پیش روی شهید همت و خرازی و باکری ها شرمسار نباشید.



۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

نمره قبولی؟

اگر از من بپرسند که در سخت ترین و دشوارترین آزمون های کتبی و شفاهی می توانی نمره بیاوری؟
پاسخ خواهم داد: بله
به گواه تاریخ، آزمون ها بسیاری در تاریخ رقم خورده است و بسیاری هم نمره قبولی گرفته اند. من چرا نتوانم؟!
----------------------------------------------
اگر از من بپرسند که در دشوارترین و طاقت فرساترین مسابقات می توانی نمره قبولی بیاوری؟
پاسخ خواهم داد: بله
من تا بحال نشنیده ام مسابقه ای در عالم برپا شده باشد و برنده ای نداشته باشد. همین تاریخچه کافی است که به خودم امیدوار باشم.
---------------------------------------------
اگر از من بپرسند که در تحمل و طاقت برای بیداری می توانی چندین روز بیدار بمانی؟
پاسخ خواهم داد: آری
در جنگ 8 ساله خودمان بسیاری از دوستان و جوانان برخواسته از دامان همین ملت چنین کردند.
--------------------------------------------
اگر از من بپرسند که اگر شرایطی پیش آید، خلوت و دور از دید اغیار، با زیبارویی برای تنهایی و بودن و شدن چه مرد باشی چه زن، نخواهی بود و نخواهی شد و نخواهی ...؟
پاسخ خواهم داد: بله ( یعنی با قدرت امساک خواهم کرد و با نفسانیت مبارزه)
چه پر است ادبیات جهان از انسان هایی که خودنگهدار بوده اند و متعالی، و این آسان می کند چنین ادعایی را!
--------------------------------------------
اما...
اگر از من سوال شود که فرض کنم به قدرتی دست یافته و همگان گوش به فرمان، آن وقت حقوق ملت پاس خواهم داشت یا نه؟
پاسخ خواهم داد: در این مورد خاص پناه می برم به خدا!
و تاریخ مملو از خاطرات تلخ ریز و درشتی است که چه آنها که ادعای منطق می کرده اند و چه آنها که مدعی الهی بودن و اتصال به درگاه ربوبی داشته اند به محض دست یازی به قدرت، راه حلی برای مهارش نداشته و دستانشان آلوده به ظلم گردیده است. انگار تمام دانش و داشته های مادی و معنو یشان تا پشت درب های پولادین قدرت موثر بوده و با ورود به کاخ جادویی قدرت، تمام آن همه اذکار و اوراد و دانش، چون دودی طلسم شده به هوا خاسته و بی تاثیر گشته است.


۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

سکوت

در خیابان ولی عصر، از سمت تجریش اگر پیاده روی کنی، دو سه کیلومتری مانده به پارک وی سمت راست، نمادی ناخواسته پدیده آمده است که دیشب برای من ماندگار شد. به طور قطع پدیدآورنده ی این نماد به هیچوجه قصد خلق چنین اثری را نداشته است اما به هر تقدیر، بیان حال امروز ماست. خوب به این تصویر نگاه کنید، ورودی درب یک مغازه است. دقیق و بی عیب، با نمایی از کامپوزیت آلومنیوم و البته امروزی و مدرن. لیکن یک نکته باعث شده است هیچ کس به آن مراجعه نکند و اصولاً از اصل بیفتد و دیگر مغازه نباشد!

در آن را به وضوح گچ مالیده اند( شما بخوانید گل).نقل وبلاگی است که برای نوشتن مجبور باشد آنقدر احتیاط کند که موضوع و متن مخدوش شود.

رب اشرح لی صدری (25)و یسر لی امری(26) واحلل عقده من لسانی(27) یفقه قولی(28) سوره طه

...

سکوت سرشار ازسخنان ناگفته است،

از حرکات ناکرده،

اعتراف به عشق های نهان،

و شگفتی های به زبان نیامده،

در این سکوت حقیقت ما نهفته است،

حقیقت تو و من،

برای تو و خویش،

چشمانی آرزو می کنم،

که چراغ ها و نشانه ها را در ظلمات مان ببیند،

گوشی، که صداها و شناسه ها را در بی هوشی مان بشنود،

برای تو و خویش

روحی

که این همه را در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی

که در صداقت، خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد،

و بگذارد از چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوییم...( شاملو)

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

نماز جمعه ماه رجب و از این کارا!

من در سال 64 موفق شدم برم جبهه و تا آخر جنگ هم به صورت داوطلبانه( همان بسیجی سابق) جبهه بودم. نه اینکه خیال کنین تو این پادگان ها و مقرهای پشت جبهه و اهواز ها!
نه!
اون جلوی جلو. در نزدیک ترین نقطه تماس با برادران دشمن بعثی!( اون روزها به چنین مکانی خط مقدم گفته می شد.)
----------------------------------------
این سابقه را گفتم که اگر بسیجیان امروزی خواندند، کمی ترحم کنند و حداقل به سابقه ی ما احترام بگذارند، خودمان و فکرمان و... پیشکش!
---------------------------------------
اون اوایل تا حدودای سال 66، عراقی ها از بس می ترسیدند، دستور داشتند همین طور که تو سنگر نشستند، هر از گاهی، هر 5 یا 6 دقیقه یکباری، پناه برخدایی، چندتا گلوله در کنند. اونی که کلاشینکف داشت با کلاش و اونی که توپ داشت با گلوله مهیب توپش!
این کار باعث می شد که هم ما بفهمیم روبرو ما دشمن نشسته نه دوست و هم خودشون رو دلداری می دادند که لابد اگر ایرونی ها قصد داشتند بزنند به خط، حساب کار دستشون آمده و فهمیدند که ما گلوله و خمپاره داریم.
وجالب این که شبی که قرار بود جوونای ما بزنند به خط و مثلاً تکه ای از خاک ایرون رو پس بگیرن، بی مهابا می زدند و کاری هم به این توپ و فشنگ درکردن ها نداشتند. خاکمون بود، شوخی که نبود، باید آزاد می شد از دست یک مشت بعثی متجاوز!
حالا اون همه تیر و توپ واسه چی تو اون مدت می رفت هوا، بیشتر روحیه بود واسه عراقیا تا ترس واسه ما!
ملطفتید که؟
--------------------------------------
این اواخر جنگ، یه خورده مورده، اوضاع از اونوری شده بود. ما زیاد تیر و توپ بی خودکی در می کردیم. مردم کمتر جبهه ها را پشتیبانی می کردند و از نظر امکانات هم که نگو و ننویس!( محسن خان رضایی در آن نامه معروف ، یه خورده اش رو فرموده بودن اینا)
مزه روحیه دادن به خود ، با پرتاپ تیر و منور و ... را اونجا درک کردیم. در اون آخرای جنگ، آخه آخه آخه!ما تو خاک عراقیا بودیم و اونا عرق میهنی داشتند. ما به جز چند قسمتی، همه جا را پس گرفته بودیم.
-------------------------------------
مخلص کلام، نقل دیروز نماز جمعه و پذیرایی نمازگزاران با تیر هوایی و گازاشک آور و... توسط برادران است. حتی در هنگام خطبه ها هم تیر می پروندند عزیزان!
من به نوبه خودم، به عنوان یک برادر اون روزایی، احساس می کنم این تیر انداختن و غیره و ذالک زیر سر اون حالت روحی غیره و ذالک است.
دوستان حامی و ترتیب دهنده ی این برادران لابد بهتر از همه ی ما می دونن هرکدوم از کاندیدای عزیز چندتا رای آورده! به ما که اطلاعات درستی ندادند ولی خودشان بهتر می فهمن اوضاع چه جوریاست.
ملطفتید که؟
-----------------------------------
نتیجه گیری دینی!
این رو دیگه باس خوب توجه کنید که ما در کشوری اسلامی به سر می بریم. در دین مبین اسلام چهار ماه از دوازده ماه قمری به ماه های حرام مشهورند.
ماههای قمری عبارت‌اند از: محرم، صفر، ربیع الاول، ربیع الثانی، جمادی الاول، جمادی الثانی، رجب، شعبان، رمضان، شوال، ذیقعده و ذیحجه. از این دوازده ماه، چهار ماه رجب، شوال، ذیقعده و ذیحجه ماه‌های حرام شناخته می‌شوند که هر گونه جنگ و نبرد در آنها حرام شمرده شده است. سه ماه پشت سر هم و یک ماه (رجب) جدا از بقیه است.
بعضی از مفسران قرآن، تحریم جنگ در این چهار ماه را از زمان حضرت ابراهیم علیه السلام می‌دانند. در عصر جاهلیت نیز این قانون به عنوان یک سنت به قوت خود باقی بود؛ هر چند آنها طبق میل خود، گاهی جای این ماه‌ها را تغییر می‌دادند، ولی در اسلام همواره ثابت و غیر قابل تغییر شد. گفتنی است که تحریم جنگ در این چهار ماه در صورتی است که جنگ از سوی دشمن بر مسلمانان تحمیل نشود، اما در صورتی که مسلمانان مورد هجوم قرار گیرند، موظف به دفاع از از خود هستند. تحریم جنگ و خونریزی در این چهار ماه، دلایل زیادی داشته و دارد، که پایان دادن به جنگ های طولانی و دعوت به صلح و آرامش، یکی از این دلایل است؛ زیرا هنگامی که جنگجویان، چهار ماه اسلحه را بر زمین بگذارند، مجالی برای تفکر و اندیشه به وجود می‌آید و احتمال پایان یافتن دائمی جنگ بسیار افزایش می‌یابد. قرآن کریم در آیه 36 سوره توبه صراحتا به حرمت ماه‌های حرام حکم داده است.
منابع: تفسیر نمونه ج 7 ص 405، تفسیر المیزان ج 9 ص 266، تفسیر البرهان، مجمع البیان ج 5 ص 50

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

فیلم «در باره الی» تطابقی نسبی با اوضاع امروز جامعه ایرانی


امشب پس از چندین هفته اندوه، درد، ناآرامی، نگرانی و به قول آقای کروبی « رای باختگی» به اتفاق همسر عزیز و فرزند خوبم علی، موفق شدیم در یک رفت و برگشت به خانه، سر راه سری هم به سینما بزنیم و فیلم زیبای « در باره الی» را ببینیم.

در مسیر برگشت و پس از دیدن فیلم هر سه نفر و حتی علی که ده سال بیشتر ندارد، متفق النظر بودیم که جای جای فیلم بیانگر لحظه به لحظه ی جامعه ایرانی قبل، حین و بعد از انتخابات 88 است.

جالب است، تا رسیدن به منزل، هر کدام از ما شخصیت های داستان و حتی ماجرا های آن را با آنچه در انتخابات 88 گذشت شبیه سازی کردیم. طرفداران کاندیداها، نامزدها، شورای نگهبان، صدا و سیما، آینده، مراجع، سپاه، نیروی انتظامی، رهبری، احمدی نژاد، ملت ایران، وطن، خارجی ها، هاشمی و...

البته قضاوت با شماست اما گاهی یک فیلم هم باعث می شود مبدا و یادآور همیشگی یک واقعه بزرگتر باشد. و فیلم « در باره الی» شاید بدون آنکه سازنده اش بخواهد زبان حال دردناکی برای امروز ماست.

حتماً ببینید.

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

علی علیه السلام را که می شناسد در این کشور؟
شما؟
من؟
ایشان؟
آهان! ایشان؟
- ببخشید حاج آقا! میگن شما حضرت علی را می شناسید؟
می گویند بدن همسر محبوبش را شب غسل داد و شب کفن کرد و همان شب هم، نازنینش را درون لحد گذاشت و بیرون نیامد از قبر تا کفن عزیزش از اشک مظلوم وارش خیس شد؟
فردا که فهمیدند زهرا عروج کرده، خواستند قبر بشکافند و زهرا را آن طور که لایق دختر پیامبرشان بود تشیع و تدفین کنند!
علی آرام، علی که سکوت اختیار کرده بود، برخواست، ردای جنگ بر تن کرد و بر مزار گل محمدی اش، ایستاد و گفت:
دست بر این خاک بگذارید، یک نفر زنده نخواهد ماند. و آنان که این رویه علی را می شناختند، آب در گلوهایشان خشکید و معترف شدند که علی دوباره خیبری شده و توان هیچکس نیست ایستادگی!
فرار کردند!
-حاج آقا! بعد می گن همین علی با این ابهت! با این عظمت! 23 سال خانه نشست و دم فرو بست و حتی گاهی به خلفا کمک می کرد!
که مباد اصل دین برود. قدرت طلب نبود! همین نشان می دهد! نه؟
- حاج آقا! ببخشید! علی و فرزندانش چرا این گونه بودند و ما نیستیم؟
حتی می گویند قبل از مرگش، آنقدر برای قاتل سنگدل خود گریست که خلایق را شگفت زده کرد! عجب منشی! نه حاج آقا؟
----------------------------------------------------------
سعید، جانبازی که بدون عصا و کمک نمی تواند ایستادن!
و بدون یار نمی تواند اقامه نماز کردن!
و بدون یاوری نمی تواند خوردن و آشامیدن!
و تنها نمی تواند نشستن و برخواستن،
امروز بیستمین روزی است که می گرید و ناله می زند و هیچ کس نیست نم اشک های صورتش را با دستمال مهربانی خشک کند!
اگر مهر عالمی هم برایش به ارمغان برده باشند در گوشه انفرادی، پزشکش دارد فریاد می زند که سعید به کمک نیاز دارد.
برادر! می شه به اندازه کارمندان سفارت انگلیس، گوشه چشمی هم به بچه های انقلاب بکنید؟
--------------------------------------------------------
خدایا، در ماه رجب، که مهربانترین ماه های توست برای بندگانت،
از تو می خواهم رافت اسلامی را در دل حاکمان این دیار مملو گردانی
تا با همنوعان خود کمی مهربان تر باشند.
آمین

۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

مصادره ام نکنید!

من یک بسیجی ام!
بسیجی 39ساله!
14 ساله بودم که بسیجی شدم!
ما بسیجی های عهد بوق!
یک کار جالبمان آن بود که،
وقتی زیر توپ و تانک و هزار آتش و واویلا، اسیر می گرفتیم،
به او آب می دادیم، تیمارش می کردیم، و دست به دست، می گرداندیمش و
به قول بچه های امروزی،
حسابی به او حال می دادیم.
وقتی به پشت جبهه می رسید، خود بسیجی شده بود از بس مهرو عاطفه می دید.
خدایا اما امروز،
بسیجی ترسناک شده است.
کی دارد این ها را تربیت می کند؟
بسیج ما مدرسه عشق بود به قول «میرحسین»!
بسیج این ها چیه؟
ما با دشمن چنان کردیم که مهرمان به دلش افتاد و این ها با مردم خودمان چنان کرده اند که تا به میدان می آیند، می گریزند.
دمتان سرد!
و آتش قبرتان گرم که اینچنین کردید با نام بسیج!
و چه نابخردانه و نا جوانمردانه نام بسیج را مصادره کردید!
--------------------------------
این ها بر منبر می گویند:
علی وقتی در محراب ضربت خورد،
بچه های کوفیان وزنان و مردان بی اراده و نامردمش،
با تعجب پرسیدند؟
«مگر علی مسلمان بود؟»
معلوم است که در آن دوران هم صدا و سیمای فعالی داشته اند الحق!
-------------------------------
خطیبی می گفت:
زهرا را شب غسل دادند و شب کفن کردند و شب دفن نمودند.
و به همین خاطر است که کسی از قبر و نشان فاطمه با خبر نیست.
.
.
.
سانسور اما، خاص امروز و این تاریخ نیست.
عمری است که با گله آشناست!
همه را آنچنان محصور و محدود کردند که نسلی گذشت و
کس نفهمید آن شب بر علی چه گذشت!
------------------------------
مواظب باشیم!
این روزها در بازار ویندوز های نو می فروشند!
اما وقتی می خواهی نصب کنی،
همه ی کدهایش را اشتباه داده اند.
ویندوز نو و کد های غلط و بی ربط،
مثل بلیطی است که پس از پرواز به ما بفروشند.
-------------------------------
و آخر این سطور!
بیماری که مرده است،
دیگر بیمار نیست!
مرده ای است که با بیماری مرده است.
وقتمان را صرف زنده ها کنیم.
یا حق

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

تعجب نکنید، فکر کنید فقط!

در صف نانوایی، دیدن یک اعلامیه و در آوردن موبایل و عکاسی، کافی بود تا همه متعجب شوند. اما من این کار را کردم. همه ی پشت سری های من وقتی به جایگاه من رسیدند به اعلامیه نگاه کردند و نگاه های متعجب آن ها نشان می داد که گویا من به سرم زده و مقادیری دچار خولیزاسیون قوای دماغی شده ام.
آن عکس را اینجا می گذارم. آیا مموری کارت یا به اصطلاح حافظه تاریخی شما هم چیزی به یاد نمی آورد؟

۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

آفرین بر سید اهل فرهنگ و هنر



برنامه انتخاباتی امشب سید میر حسین موسوی، نشان داد که وی با فرهنگ عمومی ملت ایران به خوبی آشنایی دارد. راستش خیلی نگران بودم که آقای موسوی با آن محجوبیت، منطق و تقوایی که در سخنرانی دارد، از پس ارتباط با مردم بر نیاید و یا با دیگرانی که به خوبی می توانند با عواطف مردم لفاظی کنند توان رقابت نداشته باشد.خدا را شکر که توانست و چه صادق، صمیمی و شجاعانه سخن گفت. خدا کند آن ها که از اعتماد ملت نردبان ترقی خود و خویشان خویش ساختند بگذارند مردم ایران تصمیم درست بگیرند.

یک نکته جالب دیگری که در این برنامه بود، تسلیم شدن صدا و سیمای حکومتی به عدم سانسور و قیچی بود. من شنیدم شرط آقای موسوی در حضور خود در سیما، عدم سانسور برنامه هایش بوده است . این پیروزی هم جای تبریک دارد.

و اما خیزش مردمی که از لحظه دعوت از سید محمد خاتمی با سایت یاری و موج سوم وستاد 88 آغاز شد توانست موجی ایجاد کند که همه آنها که احساس مسئولیت می کنند بدون دست نشاندگی این وآن، خود راساً مطالبی منتشر کنند که چه بسا از برنامه های مدون ستادهای انتخاباتی، اثر گذارتر باشد. من سه نمونه از این تولیدات را برایتان در وبلاگ می گذارم. امید که اگر دیدید مورد قبولتان هست، کپی گرفته و با ابزار بلوتوث در دسترس کسانی که اینترنتی نیستند هم قرار دهید.





۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

مفهوم معنویت

یکی از روانپزشکان گرامی که مشغول کار نوینی در حوزه روان درمانی است، امروز با من تماس گرفت که علاقه دارد نظر و تلقی استاد گرانقدر مصطفی ملکیان را در خصوص معنویت درتحقیقات خود وارد سازد، اما در منابع در دسترس اش هنوز به مکتوب نظر ایشان نرسیده است. از من خواست تا به استاد زنگ زده و نظر ایشان را جویا شوم. تلفنی با آقای ملکیان صحبت کردم. آن سوی خط استاد از این که می دید مفاهیم اخلاق و معنویت در حال به کارگیری در متون پزشکی است خوشحال گردید اما اعلام نظر را موکول کرد به شب که در خانه است تا از روی منبع با ذکر مرجع بخوانند و من بنویسم.
متاسفانه تا ساعت 11 شب صبر کردم و چون دیدم استاد تماس نگرفت حمل بر آن کردم که ایشان فراموش کرده اند . پس دست به کار شدم و از میان منابعی که از استاد در منزل داشتم به این مفهوم رسیدم. آن قدر جالب و تاثیر گذار بود که دلم نیامد آن را اینجا ننویسم. به امید آن که راهی باشد به رهایی!
استاد مصطفی ملکیان در صفحه 276 کتاب مشتاقی و مهجوری، چاپ نشر نگاه معاصر سال 1385 در پاسخ به مراد یا تعریف ایشان از معنویت آورده است:
«بنا به تلقی من،معنویت نحوه ی مواجهه ای با جهان هستی است که در آن،شخص روی هم رفته با رضایت باطن زندگی می کند.بسیاری از انسان ها از ابتدا که به دنیا می آیند تا وقتی که از دنیا می روند، دایماً با حالت های نفسانی نامطلوبی سروکار دارند، آن ها با این حالتها در رنج و عذابند. مثلاً همیشه در حال اضطراب، دلهره و اندوه، غم، ناامیدی، احساس سرگشتگی و سردرگمی و احساس بی معنایی و بی هدفی به سر می برند و از بدو تولد تا زمان ترک دنیا، تقریباً همیشه با فراز و نشیب هایی در همین حالت به سر می برند. به گمان من، معنویت نحوه ای از مواجهه با جهان هستی است که فرآورده اش این است که آن حالت ها تا آنجایی که امکان پذیر است، در انسان پدید نمی آید و یا اگر پدید آمد ناپدید خواهد شد. فرد دراین حالت با رضایت باطن زندگی خواهد کرد و دستخوش اضطراب، دلهره و نومیدی نمی شود... معنویان جهان کمابیش این گونه زندگی می کنند.»

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

اندر احوال آن که زیاد می خرید!

خاطرات تلخ و شیرین طبابت یکی اش همین امروز نازل گردید:
میان سال مردی خندان و تپل، وقتی داشتم شرح حال بیمار دیگری را می گرفتم، رو به پرستاری کرد و گفت من بیمارستان الزهرا را خریده ام.
گفتند: به چند؟
گفت: هفتصد تومان!
گفتند: منظورت از تومان؟!
گفت: معلوم است، میلیارد!
گفتند: گرانت فروخته اند!
گفت: عمارت عالی قاپو را هم خریده ام به نه صد میلیارد!
گفتند: گران نیست؟
گفت: با مغازه های زیر و اطراف میدان نقش جهان می ارزد خب!
میل ام کشید به او گوش دهم ومن هم بگویم!
گفتم: این بیمارستان را که در آن بستری هستی چه؟
گفت: این را که همان روز اول خریدم:
گفتم: چه جالب! چند و چطور؟
گفت: عادت ندارم جای غصبی بخورم و بخوابم!
گفتم: این همه پول نقد است یا اقساط یا وام؟
گفت: همه نقد!
برایم جالب بود! حتی اسب یکی از همکاران را خرید به مبلغ بیست میلیون تومان و خری را به دویست هزار تومان!
سوال آخری که کردم مرا به خود آورد تا شرح حال بیمارم را کامل کنم!
گفتم: تو با این همه پول چرا در بخش روانپزشکی بستری هستی؟
گفت و با خنده گفت: تا نخرم!

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

خاتمی سیاسی و اخلاقی

زمانی که آقای خاتمی اعلام کرد که" یا او می آید و یا میرحسین موسوی"، هرگز تصور نمی کرد این" یا " به سادگی تبدیل به " و" شود و هم او بیاید و هم موسوی! جبهه ی اصولگرا تصور می کرد که جناح به اصطلاح، اصلاح طلب، در فکر بازی پیچیده ای است اما زهی خیال باطل که هیچ پیچیدگی در کار نیست و هر آنچه در حال وقوع است، حلقه ای است که با منش و روش سید محمد خاتمی درگیری محض دارد.
آن ها که با آقای خاتمی از نزدیک آشنا هستند نیک می دانند که ایشان قبل از آنکه سیاسی باشد، فرهنگی و تمام عیار فردی اخلاقی است. بعد از کنار رفتن سید میر حسین موسوی از قدرت، تقریباً هیچ کس نتوانسته بود این هنرمند سیاسی را به عرصه انتخابات و قدرت بازگرداند. میر حسین هم که تا به حال از سد انتخابات نگذشته بود به دلایل گوناگون؛ دعوت هیچ کس را لبیک نگفت. اما اخلاق سیاسی سید محمد خاتمی توانست در دهه سوم انقلاب، موسوی دهه اول را به میدان بکشاند.
موسوی بیش از آنکه در میان مردم به سیاست و فرهنگ شناخته شده باشد، با دو خاطره زبانزد است. اول توانایی او در چرخاندن ارابه ی اقتصادی کشور، علی رقم جنگ و بمباران و تحریم های کلان و منقبض و دوم تشر تاریخی رهبر فقید انقلاب به او به خاطر کناره گیری اش از نخست وزیری به واسطه ی اختلافاتی که با رییس جمهور وقت ( مقام محترم رهبری)داشت.
خاتمی اما در مقام یک سیاست مدار، همچنان متخلق است. فرهنگی است و البته بازی های سیاسی را هم به خوبی فراگرفته است. خاتمی اکنون معجونی از سیاسمداری است که صالحان و مصلحان تاریخ آرزویش را داشتند. او با سیاست تا آنجا همگام و همنواست که اخلاق خدشه بر ندارد.
چند شب پیش که آقای میرحسین موسوی، با اعلان حضورش، سخن آقای خاتمی را به روشنی نقض کرد، سید محمد در مقابل دو تصمیم جان فرسا واقع گردید:
تصمیم سیاسی
تصمیم اخلاقی
همه را دعوت کرد و چهره اش علی رقم آن همه احساسات مردم شیراز و یاسوج و بوشهر گویای یک چیز دیگر بود. همه با او سخن گفتند و همه گفتند بمان!
اما سید! گویا در این خشت خام چیز دیگری می دید!
من دیدم اما که او با منش و اخلاق خود در مصاف است و از این که احساس می کند دیگرانی در کارند تا مدیریت میدان بازی را به دست گیرند سخت در تفکرو آینده نگری می نمود.
در هر صورت میرحسین آمده است، هرچند جهد و تلاشش را بازگو کرد که چقدر به او اصرار کرده است که اگر بگوید که می آید، ولو طول هم بکشد او نخواهد آمد.
آخرین گفته های زیر لبی اش با حلقه ی دور و برش، مردم بود و مردم و مردم! گفت همه را دوست می دارد اما مردم را بیشتر! و آرام تر گفت:
نباید در پیشگاه مردم فهیم ایران سخنش دوگانه شود. یا او باید باشد یا میرحسین. و حالا که او آمده است، پس لاجرم آن که این سخن با ملت گفته می رود.
شاید کمی رنجور شویم اما اصلاحات باید از خود آغاز گردد. خداوندگار بر عزتش بیفزاید که آبروی ایران و ایرانی است.

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

کلاس آخر سید، نوستالژی دهه فجر من!



کلاس اول دبستان، کلاس اول راهنمایی، اول دبیرستان ، اول دانشگاه و کلاس اول زندگی( ازدواج)، شاید از ماندگارترین و فانتزی ترین روزگاری باشد که در عمق جان و حافظه ی هر انسانی نقش می بندد. کلاس اول مردگی( مرگ) هم شاید از همین جنس باشد که هرگاه عزیزی را از دست می دهیم در ذهنمان حک گردیده و ماندگار می شود. از کلاس پنجم ابتدایی، سوم راهنمایی و چهارم دبیرستان کمتر به خاطر می آورم و اما انگار جنس فارغ التحصیلی دانشگاه مثل اولی ها است ک همه اش را به یاد می آورم.


بگذریم. دوره ی دبستان من، همزمان شده بود با وقوع انقلاب. بوی لاستیک اتومبیل هنگام سوختن، هنوز هم پس از 30 سال مرا در نوستالژی آن ایام ساری و جاری می سازد. باور نمی کنید اگر بگویم، وقتی حین مسافرت از کنار لاستیکی نیم سوخته عبور می کنم تا مدتی فضای سال 57 در ذهنم متبلور می شود. من کودکی به شدت وابسته به خانواده و از آن هایی بودم که به قول معروف نازم بر بابا می چربید. مرحوم پدر نیز نزد معلم ها از احترام خاص برخوردار بود و به همین واسطه من نیز. هر روز همکلاسی ها بساط تعریف خاطرات انقلاب را می گسترانیدند و با شور آمیخته به ترس از ساواک و پاسبان و آتش زدن و شعار و آقای خمینی می گفتند.


من فقط گوش می دادم و اگر بگویم کمتر واکنشی در من ایجاد می شد دروغ نگفته ام. آنها از تیراندازی و شعار و اعلامیه می گفتند و من پس از زنگ پایان بدون داشتن کمترین خاطره ای از آن همه تعریف، به آغوش خانواده باز گشته و مشغول درس و بازی می شدم. تا اینکه یک رو صبح، مسیر زندگی من عوض شد. مسیری که تا به امروز ادامه داشته و شاید همین نگارش هم که در پاسخ به دوست گرامی آقای سید مرتضی ابطحی آماده گردید، ادامه ی همان مسیر باشد.


آن روز صبح خشم توامان با وحشت، همه ی همکلاسی ها و حتی مدیر و معلمان را در نوردیده بود. آتشفشانی که قله اش آماده برای انفجار است را به یاد بیاورید! مدرسه ی ما شده بود آن. سومی ها از همه آتشی تر بودند. زنگ را زدند اما کسی به کلاس نرفت.نه بچه ها و نه معلم ها.حتی مدیر و ناظم ، آن روز سر صف نیامدند. در مدرسه، همه او را موسوی صدا می کردند. جایش خالی بود. بچه ها می گفتند دیروز عصر رفته برای مادرش نان بخرد که پاسبان ها به سویش گلوله پرت کرده اند. خودش را پشت دیوار مسجد مخفی می کند اما باز به سویش آتش می کنند و گلوله ای به سرش می خورد و شهید می شود.


آن روز وقتی زنگ آخر زده شد و من به سوی خانه می رفتم با چند تا از همکلاسی ها همراه شده بودم و مدام از بی گناهی سید می گفتیم.


گناه سید چه بود که او را این گونه کشتند؟


و این چرایی باعث شد که در طول عمر سی و چند ساله ام، دنبال پاسخش باشم و خود نیز گاهی تا مرز رسیدن به سید کوچک پیش بروم. خون مظلوم ، فریاد مظلوم و نوشتار مظلوم برای ظالمان همیشه دردسرساز است.


الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم.


حکومت با کفر و بی دینی و خداستیزی می ماند اما با ظلم نه!


کو گوش شنوا؟


چند روز بعد، اولین مجسمه ی شاهنشاه آریا "مهر" ! در کشور به زیر کشیده شد،


این اولین مجسمه، در شهر من زیر دست مردم متلاشی گردید...

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

سی امین سالگرد انقلاب اسلامی ایران

استقلال
آزادی
جمهوری
اسلامی
----------
استقلال آزادی
جمهوری
اسلامی
----------
استقلال
آزادی
جمهوری اسلامی
----------
استقلال آزادی
جمهوری اسلامی
----------
استقلال
آزادی جمهوری
اسلامی
----------
استقلال
آزادی جمهوری اسلامی
----------
استقلال اسلامی
آزادی جمهوری
---------
استقلال جمهوری
آزادی اسلامی
---------
اسلامی جمهوری
آزادی استقلال
---------
فروض دیگری هم مطرح است، اما در سی امین سالگشت انقلاب اسلامی به کدام یک رسیده ایم؟

۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

سمفونی ایرانی با ضرب آهنگ چوب و یا حسین







همه ی ما در ایام عزاداری برای سرور آزادگان عالم، امام حسین (ع)، با اقسام هیات های عزاداری بر می خوریم که در برخی موارد، هماهنگی و شور زاید الوصف آنها چشم هر بیننده ای را خیره می کند. من با آن که اصالتن متولد شهرضا هستم و بارها هیات های عزاداری این شهر را از نزدیک دیده ام اما اعتراف می کنم در باره ی هیاتی که در ادامه می نویسم کمتر از چشم هایم بهره برده بودم.

علی، پسر 10 ساله ام مرا مجبور کرد تا از نزدیک شاهد هنر نمایی و عزاداری هیاتی باشم که در نوع خود در ایران و جهان بی نظیر است.من به نوبه خود و در حد امکانات شخصی، بر خود وظیفه دانستم این واقعه ی منحصر به فرد از فرهنگ ایران زمین را در اینترنت منتشر و در معرض دید علاقمندان قرار دهم. تصاویرش را اینجا در وبلاگ و فیلم آن را در یوتیوب( 1 و2) گذاشتم.


این هیات که بنی اسد نام دارد، معروف به سنگ زن است اما بر خلاف نامش هیچ اثری از سنگ نیست.هر عزادار به فراخور سن و توانش از دو تکه چوب گرد و تراش داده شده استفاده می کند. وسط این دایره ی چوبی، دو بند چرمی وجود دارد که فرد عزادار آن را چون حلقه ای در انگشتان میانه کرده و با شروع عزاداری، اول آن دو چوب را بر سینه، سپس در مقابل سینه بر همدیگر کوبیده و در نهایت در حالی که آن ها را به پشت سر می برد آخرین ضربه را بر روی هم ایجاد می کند. هم راه این حرکت زیبا همه با صدای اپرایی حسین را می کِشند و البته چند نفر هم جلو میکروفن آرام اشعاری را هماهنگ با همه زمزمه می کنند. در فیلم به صدای آرام این چند نفر توجه کنید! آیا می شنوید؟ این چند نفر از بزرگان هیات هستند. بچه ها به طرز جالبی از چوب های مینیاتوری و کوچکتر استفاده می کنند. اوج مراسم موقعی است که ضرب آهنگ عزاداران، ریتم شور به خود گرفته و باعث می شود بعضی از به اصلاح سنگ زن ها نتوانند بقیه را همراهی کنند.


--------------------------------------------------


سلام خوب بود از علت نامگزاری این هیات به سنگزن هم می نوشتید. نقل است که قوم بنی اسد 3 روز پس از عاشورا به کربلا رسیدند و با پیکرهای شهدا روبرو شدند. با سنگ بر سر و صورت خود کوبیدند، عزاردای کردند و شهدا را به خاک سپرند. افراد این هیات هم سعی دارند که همانند بنی اسد عزاداری کنند و با سنگ بر سر و صورت خود می زنند.


همشهری 01.14.09 - 4:25 am