۱۳۸۶ دی ۱۳, پنجشنبه

!عشق با عينکی که يک شيشه داشت

امشب بيماری که عينکی روی چشمانش بود که يک چشم، شيشه داشت و يکی نداشت و پيراهني پوشيده بود که يک طرفش، داخل شلوار بود و آن طرفش بيرون، جلوی مرا گرفته وگفت:
آقا جرم من چيه اينجا اسيرم کرديد؟ بابا من فقط عاشق شدم! حالا هرکي عاشق شد باس بيارنش بيمارستان؟
گفتم: واقعاً؟
و وقتی ديد بالاخره پزشکی هم پيدا شده که به حرفش گوش بده! مرا به کناری کشيد و آرام تر از قبل کنار گوشم چيزی گفت که ناخودآگاه هرچي به گفته هايش فکر مي کنم بلند مي خندم.
با آب و تاب و اندکی لهجه ی لوطي گفت:
راستش آدکتر، تو خيابونِِ ما يه خانم دکتر بود که چند وقتيه عاشق من شده و منوحسابی مي خاد! منم که ديدم عاشقمه، اومدم عاشقش شدم. داشتم اين عشق رو برای يه جمعی می گفتم که يهويی ديدم چارتا آدم قلچماق دوروبرم روگرفتن و يه آمپول اين هوا ( وجبش را باز کرده بود و دستهايش کمی مي لرزيد) کردن تو ... . اونوقت بود که چشام سنگين شدن و وقتي بيدار شدم بين اين خل و چلا جام دادن! حالا ميشه يه خواهشي بکنم دکترجون؟
تمام حواسم جمعش بود که اين عاشق آمپول چشيده از من چه خواهد خواست!
کمي اين پا و اون پا شد و بعد دست خودش را تو جيب پيراهنش کرد و يه قطعه شيشه شکسته درآورد و گفت:
اينجا شيشه بُر نيست؟
دکتر! بده عينکمو شيشه بندازن!
------------------------------------------------------
* با اندکی تخليص و اضافات

0 نظرات: