۱۳۸۴ تیر ۲۲, چهارشنبه

به سبك كامنت نويسان : سلام
به دعوت دوستي شريف و عزيز، پايم به يك وبلاگ گروهي باز شد و در اولـين گام قرار بر آن شد تا مطلبي در حد بضاعت ناچيزم بنويسم و چون توصيه به نگارش غير سياسي شده بودم، تمام عزم خود را جزم كردم تا مباد ا از خطوط قرمز مورد توافق گروه عبور كنم. آنچه در ادامه مي آيد حاصل اين تلاش توانفرساست. به قول يكي از رفقا و محض شوخي، سياسي ننوشتن ما ، چونان عربي است كه كمرش بسته و در پيشگاهش ترانه عربي بگذارند.( در مثل مناقشه نيست، لطفاً به دل نگيريد) . و اما ... خودتان قضاوت كنيد! اگر استعداد من در مواردي از دست مطالب ذيل بيشتر است زين پس اينگونه بنگارم. منتظر نظرتان ميشوم. ضمناً چون در ابتداي انتخاب مهمي قرار دارم، آنهايي كه به من سر مي زنند و نظر نمي دهند هم ، چيزكي مرقوم كنند.
خب زياده مزاحم نشوم. اين هم آن متن كذايي:
-------------------------------------
خنده ای با طعم درد
منتظر راننده ای بودم که باهاش قرار داشتم. مدتی گذشت و از او خبری نشد٬ تماس گرفتم. گفت: منتظر تلفن من بوده و به همین خاطر سر قرار نیامده است. تماسم که قطع شد راننده ی یه تاکسی که گویا سخنان مرا شنود کرده بود به آرامی گفت: آق مهندس تاکسی بخواهید در خدمتیم.
نمی دونم چی شد که بدون هیچ مقاومتی گفتم: باشه بریم. وارد تاکسی شدم. پیکانی بود بر جا مانده از عهد قدیم٬ مملو از گرد و غبار و روغن و چرکی زائدالوصف و صدای همه چیز می داد غیر از ماشین. کمی که راه طی شد با لبخندی که به عنوان داروی پیشگیری در چنین مواقعی نیاز است رو به راننده کرده و گفتم: داداش بهتر نبود یه دستمال به سر روی این شادوماد می کشیدی؟!
منظورم داشبورد پر از خاک بود.
راننده ی کم رو و آرام پس از لختی در جواب گفت: آق مهندس٬ مدلش خیلی قدیمیس!
و من هم فوراْ گفتم: تمیزی ماشین کاری به مدل اتومبیل نداره٬ با مدل راننده ارتباط داره.
چند لحظه ای گذشت و معلوم بود که راننده غافلگیر شده و جواب درست وحسابی نداره. در اوج افاضات درخشان خود بودم که راننده ی آرام و ژنده پوش رو به من کرد و یه لبخند نیمه تمام زد٬ بوی دردش تمام مسیر را پر کرد.
به خانه که رسیدیم باهمان حجب و حیای اولش گفت: آق مهندس* امری ندارید!؟
--------------------------------------------
* من مهندس نیستم.

0 نظرات: