۱۳۸۴ فروردین ۹, سه‌شنبه

خوش آن مستي که هوشياری نمي بيند
تقريباً از همان ابتدايي که در دانشگاه استخدام شدم شناختمش. چهره ای خندان داشت و انتقاداتش را با رويي گشاده بر جان آدمي مي نشانيد.چند باری وقت اجازه داده بود ساعتي با هم به گفتگو بنشينيم و در همين نشست های کوتاه بود که با شخصيت مهربان ، جدی و بی ريايش آشنا شدم. در ظاهر نه، ولی قلباً احساسي قريب با او داشتم. رفاقتش بوی خاکريز های جنوب را مي داد ، اما نحوه ي برخوردش به هيچ وجه نشانگر عبور از سيم خاردارهای ميدان مين عراقي ها نبود آنچه نمايان بود گذر از ميدان مين خوديت و کبر و نخوت بود و درست به همين دليل کمتر کسي او را بر تپه های شعار و منيت مي يافت.در عمل، اخلاص شکل گرفته درونش را نشانگر بود نه در پر حرفي و ادعا. تنها نمودی که در ظاهرش، بعضي ها را، اندکي به اشتباه مي انداخت ، محاسن آنکاردش بود. لبخند های دائمي اش در تضاد با تصورات برخي بود که او را هم در صف مدافعان امروزی نظام مي ديدند! اخيراً که از مسئوليتي کنار رفته بود ، نبودنش بر آن مسند را نشانه ي انهدام ارزشها و بر باد رفتن دين و... ندانسته و بلکه با برخورد متينش اصالت وجودي خود را برای بسياری به اثبات رسانيد.
بگذريم!
ديروز صبح در مدخل وروديم به محل کار، برای اولين بار تصويربدون لبخندش را ديدم که خبر از پروازی مظلومانه مي داد. تصوير دومي که کنار عکس غمگين اول چشمان حقيقت بين آدمي را بازتر مي ساخت ، چشمان بسته و دهان مملو از تجهيزات آی. سي. يو را نشان مي داد که بيانگر دردی کهنه و جانفرسا بود. دردی ناشی از اثرات جانکاه سلاح های شيميايي دوران هجوم بعثيان به کشور عزيزمان ايران ! تازه فهميدم که اين مرد بي ادعا چه نازنيني بود. بوی معطری که هر از گاهی با حضورش جذاب دلهای ديگران بود ، اخلاص بود اخلاص! همان در نابي که کمتر مي يافت شود.
آيا مي داني اخلاص مسلمان و مسيحي و يهودي و ... نمي شناسد؟ اين خصيصه ي ناب فقط در وجود انسان آشيانه مي کند .انسانم آرزوست!!!
آنم آرزوست.
********
**************
همه ذرات هستي ، محو در رويای بي رنگ فراموشي ست.
نه فريادی ، نه آهنگي ، نه آوايي
نه ديروزی ، نه امروزی ، نه فردايي ،
جهان آرام و جان آرام.
زمان در خواب بي فرجام ،
خوش آن خوابي که بيداري نمي بيند !
سر از بالين اندوه گران خويش برداريد
در اين دوران که از آزادگي نام و نشاني نيست
در اين دوران که هر جا » هر که را زر در ترازو ، زور در بازوست«
جهان را دست اين نامردم صدرنگ بسپاريد
که کام از يکدگر گيرند و خون يکدگر ريزند
درين غوغا فرومانند و غوغاها برانگيزند.
******
*********
ياد عليرضا جوهري که با رفتنش پرواز را ياد آدمي مي اندازد جاويدان.

0 نظرات: