این بار هم قلم سياسي فرهنگيم علي رغم اتفاقات ريز و درشتی که دور و برمان مي افتد کند و نارسا شده است.لذا براي انکه طبع لطيف دوستان را اندکي تحريک کرده و به خود هم اندرز دهم که همه چيز در دنيای سياست و ... تقسيم نشده است به ذکر خاطره اي که چند روز قبل برايم افتاد مي پردازم.
تقريباً دم دمای ظهر بود که رفتم مهد و علي پسرکم رو صدا زدم که برسونمش خونه ! از موضوعي که برام اتفاق افتاده بود هي همچين یه نموره تو لب بودم . علي تا اومد سوار ماشین شد ، سلامي کرد و تندي فهميد که بابايش حال جوري نداره ! پس ساکت نشست و هيچي نگفت. من تا احساس کردم علي غمگين شده برای آنکه روی اين کوچولوی معصوم اثربدی نذارم ازش پرسيدم:
بابائي رو دوست داری؟
گفت: آره
مثل آدماي عهد بوق ادامه دادم:
بابائي رو چقدر دوست داری؟
کمی ساکت شدو بعد اينجوری جواب داد:
به اندازه مامان
خندیدم و در حالي که انگار همه چيز و از یاد برده باشم بهش گفتم راست میگی؟
گفت: آره
گفتم اگه منو به اندازه مامان بخوای که کلاهم رو ميندازم هوا! چون من ميدونم تو چقده مامان رو مي خوای!
این رو که گفتم در خونه بودیم. در نیمه باز بود و مامان منتظر علي بود.
خدا ما پدرارو ارشاد کناد!
آمين
آن سوی انقلاب
۴ سال قبل
0 نظرات:
ارسال یک نظر