۱۳۸۳ بهمن ۱۷, شنبه

من تازه به محله ی بی خيال تو آمده ام
همسايه!
من تازه به محله ی بي خيال تو آمده ام
خانه های پشت سرم، سر به راه نبودند
حالا که خوب نگاه مي کنم ،
هر جای راه و خانه های پشت سرم
یک تکه خاطره به جایی چسبیده است.
از همان اول راه هم انگار قرار نبود
هيچ خانه ای به کفش هايم عادت کند
مسافرخانه های دنيا حتا
نام مرا از ياد برده اند.
حالا فکر مي کنم، يک جای اين همه فکر کردن اشتباه آمده ام:
به خدا تابلوهای کنار جاده و کوچه ها دروغ مي گويند.
مگر اين تابلو ها مي دانند، کوه برای چه هي به هراس ما مي ريزد؟
کوه دارد براي خودش ميريزد.
آب دارد براي خودش مي رود.
سوسک ها برای خودشان به ناگهان هراس آشپزخانه مي آيند،
مي روند و در هول ناگهان ما گم مي شوند.
گاوها برای خودشان از بي خيالي جاده رد مي شوند.
وحتا زلزله هم برای خودش ، مي آيد و گاه
رودبار ميسازد .
همسايه !
حالا در اين ايوان رو به تازه تماشای ماه
دارم عشق ميکنم .
هی حافظ از من فال مي گيرد و من
چراغ و چارراه نشانش مي دهم .
ورق مي زند:
چتر و هي حرف هاي با خودم
تفنگ و تابلو های یر کوچه های شهيد
چای شهرزاد و
قصه هايي که حالا تمام مي شوند .
هي من از حافظ فال مي گيرم:
رواق منظر چشم من آشيانه توست
کرم نما و فرود آ ، که خانه خانه ي توست .
همسايه!
مي دانم آخر اين همه چسبيدن خاطره به يک جاي دنيا
آخر اين همه خانگي کردن ها
يک روز خانه اي مي خرم که گاه
مثل خانه نيما ابری
گاه مثل خانه ی ماهي دريا
گاه مثل خانه ي پدرم خالی ،
خالي ، خالي .
--------------------------------------------------------------------------------
شايد يه هفته ای ننوشتم اما اين کتاب شعر همسايه ها ، نوشته هيوا مسيح را خواندم و بعدش هم قطعه ای زيبا از آن را براي ... نوشتم!
يا حق

0 نظرات: