از طرف دانشگاه علوم پزشکی اصفهان سه روز و سه شب در فرودگاه شهيد بهشتي اصفهان برای امداد به مجروحان بم مستقر بوديم. برايم خاطره ای دردناک اتفاق افتاد که سعي مي کنم به اختصار آنرا بازگو کنم. مي دانم که شما دوستان نازنين هم پس از مطالعه آنچه مي نويسم سخت متالم خواهيد شد ولي گاهي همدردی با دردمندان آدمي را لازم مي آيد!
هواپيماهاي حامل مجروحان يکايک ميرسیدند و با هر بار فرودشان موجی از درد و غم و غصه را درون دلهای امدادگران انتشار ميدادند.اکثر مجروحان با لباس معمولي خانگی و چهره ای مملو از خاک و خستگی و افسردگی جلوه مينمودند. قيامتی بود از انسانهای دهشت زده که سنين مختلف را پوشش مي داد.از صدای ناله کودکی کم سن و سال بود تا پیرزنان و مردان غرقه در خون.بسياری از آنها نمي دانستند کجا آمده اند و کثيری هم به هوش نبودند تا بدانند کجايند.آنها که جلوی ارابه هوايي سوار بودند از عقب نشينان بی خبر بودند و آنان که در منتها اليه هواپيما نشته بودند از جلو نشینان هيچ اطلاعي نداشتند.گويا ساعت مچي همه زلزله زدگان حول و حوش ساعت 5/5 بامداد متوقف شده بود. از چشمان بسياری ميشد فهميد که دلواپس عزيزانشان هستند.
من به عنوان يک پزشک هماهنگ کننده هميشه از درب جلو هواپيما وارد ميشدم تا مجروحاني که از ناحيه ستون فقرات آسيب ديده اند را شناسايي و به امدادگران معرفي نمايم تا مواظب حرکات انتقالي خود باشند . در يکی از اين موارد به کودکي 6 تا 7 ساله برخورد کردم که .........
دوستان من ! سعي کنيد آنچه مي گويم را تصور نماييد تا به عمق حادثه پي ببريد.
کودکی کم سن و سال بر بالين مردي میانسال نشسته بود و به حالت بهت زده اي مرا مي نگريست! انگار بار اولش بود سوار هواپيما شده بود.جلو رفتم و چون خودم هم عزيز دردانه دارم که با تمام وجود دوستش ميدارم کنارش نشستم و همانطور که دستانش را آرام در دستانم مي فشردم گفتم: عمو جان چطوري عزيزم چيزی ميخواهي عمو بهت بده؟
و او که اندکي هراسيده بود و با من احساس غريبي می کرد همانطور که چون هر کودکی دستانش را جمع و جور مي کرد با صداي غريب گفت: بابام اينه ! وانگشت کوچکش را نشانه مردی برد که به حالت چمباتمه در خواب بود.
ادامه داد: تو راه هي آب مي خواست ميشه آب بدی؟
در چهره اش غم بزرگي در حال فوران بود. من آرام دستم را به دستهای مرد نزديک کردم تا ببینم حالش چگونه است و اگر زخم بزرگ خونريزی دهنده ای ندارد آب بريش بياورم. اما زير دستان من هيچ نبضي نمي زد!انگار آن بابای تشنه سالها بود از دنیا رخت بر بسته بود . نمي توانستم سرم را بالا بياورم . اشک امانم نمي داد! زیر زيرکي و به گونه اي که آن کودک بي نوا نفهمد بي بابا شده است با صدايي لرزان گفتم عموجان خودت تشنه نيستی؟ !
و وقتي اندکي سرم را بالا آوردم ديدم که مسافران زخمي هم مدتي است مي خواهند جواب اين بي نوا را بدهند و نتوانسته اند. گوشه چشم همه آنها هم جاي اشکهاي خشک شده پيدا بود.آنجا آرزو کردم ميمردم و آن لحظه را نميديدم.ديگر دستانم آنقدر سرد شده بود که ياراي گرفتن دستان کوچک طفل يتيم را نداشت.
آن سوی انقلاب
۴ سال قبل
0 نظرات:
ارسال یک نظر