اين دوروبرها شماره 8
از مهدي اخوان ثالث
کتيبه
فتاده تخته سنگ آن سوی تر ، انگار کوهي بود.
و ما اين سو نشسته ، خسته انبوهي .
زن و مرد و جوان و پير ،
همه با يکديگر پيوسته، ليک از پاي،
و با زنجير.
اگر دل مي کشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجير.
*** ***
ندانستم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان ،
و يا آوائي از جايي، کجا؟ هرگز نپرسيديم.
چنین مي گفت:
-« فتاده تخته سنگ آن سوي، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است، هر کس طاق هرکس جفت...»
چنین مي گفت
[ چندين بار
صدا ، و آنگاه چون موجي که بگريزد ز خود در خامشي
[ مي خفت.
و ما چيزی نمي گفتیم.
و ما تا مدتي چيزی نمي گفتیم.
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي
گروهي شک و پرسش ايستاده بود.
و ديگر سيل و خيل خستگي بود و فراموشي.
و حتي در نگه مان نيز خاموشي.
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود.
*** ***
شبي که لعنت از مهتاب می بارید،
و پاهامان ورم مي کرد و مي خاريد،
يکي از ما که زنجيرش کمي سنگينتر از ما بود، لعنت کرد
] گوشش را ونالان گفت: « باید رفت«
و ما با خستگي گفتيم: « لعنت بيش بادا گوشمان را
چشممان را نيز، باید رفت»
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي که تخته سنگ آنجا بود.
يکي از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت،آنگه خواند:
-« کسی راز مرا داند
که از اين رو به آن رويم بگرداند.»
و ما با لذتي بیگانه اين راز غبار آلود را مثل دعايي زیر لب
تکرار مي کردیم.
و شب شط جليلي بود پر مهتاب.
*** ***
هلا، يک... دو ...سه... ديگر بار
هلا يک، دو،سه، ديگر بار.
عرقريزان، عزا،دشنام - گاهي گریه هم کرديم.
هلا یک، دو، سه ، زينسان شيرین بود پيروزی.
و ما با اشناتر لذتي، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.
*** ***
يکي از ما که زنجيرش سبکتر بود،
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت.
خط پوشیده از خاک و گل بسترد وبا خود خواند
)و ما بيتاب(
لبش را با زبان تر کرد ( ما نيز آنچنان کرديم)
و ساکت ماند.
نگاهي کرد سوي ما و ساکت ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده ناپيدای دوري، ما خروشيدیم:
» بخوان !« او همچنان خاموش.
- « براي ما بخوان !» خيره به ما ساکت نگا ميکرد.
پس از لختي
در اثنايي که زنجیرش صدا ميکرد،
فرود آمد. گرفتيمش که پنداري که مي افتاد.
نشانديمش.
به دست ما و دست خويش لعنت کرد.
-» چه خواندي هان؟ «
مکيد آب دهانش را و گفت آرام:
-» نوشته بود
همان،
کسی راز مرا داند،
که از این رو به آن رويم بگرداند.«
*** ***
نشستيم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کرديم.
و شب شط عليلي بود.
تهران خرداد 1340
0 نظرات:
ارسال یک نظر