۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

برخی در مقابل قانون برابرترند.

اواخر سال 1364 بود و من در عمر 15 ساله ام برای اولین بار طعم جراحت جنگی را احساس می کردم. بالطبع مدتی بستری در خانه و دوری از رفقا حسابی کلافه ام کرده بود. با عصا قدم زدن در خیابان های شهر هم چندان مقبول روحیه آن زمان ما نبود. یکی از رفقا که بعداً دامادمان شد، موتور کاواساکی اش را به من داد تا با آن حال و احوال به دیدار دوستانم بشتابم. دادن موتور به فردی که یک پایش در اختیارش نیست، ریسک بزرگی بود اما دوست ما حالا به هر نیتی این ریسک را کرد:))
عصا را کنار موتور جاسازی کردم و با کمی تمرین راه افتادم. درست روبروی شهربانی، دست سروان سخت گیر شهر، موتور را که به آرامی می راندم متوقف کرد. فکر کنم سروان شکور خطابش می کردند. با لحنی مقتدرانه گفت: شازده کجا تشریف می برند؟
حالم حسابی گرفته شده بود. پاسخ دادم: دیدار دوستان!
- آها! اونوقت گواهی نامه هم داری بچه؟( آخه هنوز ریش نداشتم و در اون سن و سال انگار به کسی گواهی نامه نمی دادند)
- نه قربان!
- پس موتورت را پارک کن و برو با یه بزرگتر بیا!
آب دهانم را پایین دادم. خواستم بهش بگم این بچه که باید برود با بزرگترش برگردد، از جنگ برگشته و پایش هم مجروح است. اما آموزه های آن زمان اجازه نداد چنین خبری را به جناب سروان بدهم.
- حالا پات چی شده بچه؟
- هیچی جناب سروان! یه خرده زخم برداشته!
پیش خودم فکر می کردم که یک رزمنده باید در همه چیزش نمونه باشد. جلو مردم زشت است من بگویم رزمنده ام و ازآن طرف خلاف قانون کرده باشم. پس با همین دلیل هیچ نگفتم و رفتم تا بزرگترم را بیاورم.
-----------------------------------------------------
دو سه روز بعد، دادگاه به ریاست قاض قریشی که یک روحانی نسبتاً تپلی بود تشکیل شد. یکی از دوستان مرا همراهی می کرد.
قاضی: شما خلاف قانون مرتکب شده اید و بدون داشتن گواهینامه موتور، سوار بر آن شدید. مجازاتتون هم ضبط موقت موتور و 20 ضربه شلاق است.
دوستم دستپاچه شد. خودم هم جا خوردم. پیش خودم گفت: به، ما جونمون رو کف دستمون گذاشتیم رفتیم جبهه واسه اینکه این آقایون حکومت کنند و الان هم حکم شلاق ببرند برامون. خواستم چیزی بگم اما باور کنید همون آموزه هشدار داد که خلاف، خلافه! چه رزمنده چه هر کس دیگر. تازه مسئولیت ما سنگین تره.
دوستم با یک قیافه حق به جانب گفت: حاج آقا اما حسین تازه از جبهه برگشته و چون مجروح بوده و نمی تونسته راه بره، با موتور آمده بیرون.
حاج آقا یه کمی جا خورد اما بلافاصله به خودش آمد و جواب داد: جبهه رافع مسئولیت در مقابل قانون نیست. جبهه نرید، خلاف هم نکنید. نه اینکه برید جبهه و قانون رو زیر پا بگذارید.
- حالا چیکار کنم حاج آقا؟ کجا بخوابم تا شلاق را بزنید بریم دنبال کارمون؟
- چون مجروح جنگی هستی قرار شلاقت را به جریمه نقدی تبدیل می کنم.
و حکم را نوشت و بدون آنکه کمترین دلجویی بکنه، جوری برخورد کرد که یعنی دیگه بفرمایید بیرون.
--------------------------------------------------
فردا مرحوم پدرم جریمه را با اخم و تخم و ناسزا به زمین و زمان پرداخت کرد.
-------------------------------------------------
الان بعد از گذشت حدود 20 سال از آن زمان، کاش می توانستم اون قاضی را پیدا کنم. می خواهم ببینم هنوز بر همان تفکرات باقی است یا به جمع نابینایان پیوسته است! نابینایانی که می بینند و دم بر نمی آورند !
------------------------------------------------
دو سه شب قبل در ضیافت عروسی یکی از آشنایان، جمع کثیری از دوستان زمان جنگ حضور داشتند با چهره هایی شکسته، پیر و نگران . مثنوی هفتاد من است آن چه در چشم هایشان هویدا بود.
چی می خواستیم، چی شد...

0 نظرات: