۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

آزادی چقدر خوب است!

عصر هنگام بود و تاریکی رو به رشد خیابان، هر مغازه ای را به سان پرده ی سینما، روشن تر و واضح تر می نمود. تا رسیدن به قرار، نیم ساعتی فرصت بود و فاصله ام تا محل قرار، پنج دقیقه بیشتر نبود. داشتن بیست و پنج دقیقه وقت آزاد، برای من که کمتر از این موهبت برخوردارم، چونان پری معلق در جریان هوا بود.
سمت راست خیابان دانشگاه، وقتی راهت را به سمت پایین انتخاب کرده ای، چند مغازه کتاب فروشی وجود دارد که به تازه گی، باز سازی شده وفضای گرمتری پیدا کرده است. در یکی از این کتاب فروشی ها، چند نفر جوان مشغول گفتگوی داغی بودند و چند نفری هم آن طرف تر داشتند صحبت می کردند.
این صحنه مرا برد به سال 81، زمانی که برای خرید کتابی وارد یک کتاب فروشی در طبقه ی دوم یک سی تی سنتر عظیم الجثه در کارلسروهه شدم.
کارلسروهه، شهری زیبا در جنوب غربی آلمان است.
اگر چه بسیاری از فروشگاه های خارجه، زیبا و فریبنده و چشم نوازند اما، به قدرت می گویم که کتاب فروشی پیش چشمم، از معدود مغازه هایی بود که دارای یک فضای رومانتیک، مسحور کننده و افسانه ای بود. آرایش ویژه، مبلمان راحت، دکوراسیون چوبی و نور فوق العاده آرام، با هم در آمیخته و صحنه ای را ساخته بود که من تا آن زمان بیشتر در گیم های سه بعدی دیده بودم و تصور نمی کردم که در فضای حقیقی چنین چیدمانی متصور باشد. از همه مهمتر میزگردهای راحتی بود که چندتا چندتا، جوان ها دختر و پسر با ولعی خاص مشغول مناظره در خصوص مسایل روز بودند. گاه گاهی چهره ی جا افتاده و محاسن سپیدی درس آشنا در میان گعده ی جوان ها، بر گرمی این بازار می افزود و من حیرانی این صفای علمی شده بودم.
با آنکه دوربینی به دست داشتم اما هرگز به خود اجاره ندادم ار این صحنه عکاسی کنم.محیط آرام را گاهی خنده ی توام با احترام، مشوش می کرد اما هیچ یک از گعده ها مزاحم دیگری نبود. برخورد صمیمانه ی کتاب فروش که از من می پرسید: می تونه کمکم کنه،مرا به خود آورد و با کمی گفتگو با او فهمیدم که کتاب فروش خود صاحب کمالات است و کاری دانشگاهی دارد. تا در کالسروهه بودم، درست روزی یکبار به آنجا می رفتم و هر بار در غم این که چرا در کشورم چنین فضایی کمتر یافت می شود، افسوس می خوردم.
تنه ی عابری که تند وبا عجله می گذشت مرا به خود آورد. دوباره فضای که با تفکراتم تار شده بود، شارپ شد و این بار از جوان ها خبری نبود و کتاب فروش داشت سیگاری دود می کرد. بوی نان بربری هم از چندتا مغازه آن طرف تر به مشام می رسید. با عجله راه افتادم.زمانی که از جلو نانوایی رد می شدم؛ همان جوان ها را در صف نانوایی دیدم که مشغول جر و بحث با فردی بودند که نوبت را رعایت نکرده بود. سر قرار رسیدم اما تا همه برسند 45 دقیقه طول کشید. این جا ایران است خب!

0 نظرات: