۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

مفهوم معنویت

یکی از روانپزشکان گرامی که مشغول کار نوینی در حوزه روان درمانی است، امروز با من تماس گرفت که علاقه دارد نظر و تلقی استاد گرانقدر مصطفی ملکیان را در خصوص معنویت درتحقیقات خود وارد سازد، اما در منابع در دسترس اش هنوز به مکتوب نظر ایشان نرسیده است. از من خواست تا به استاد زنگ زده و نظر ایشان را جویا شوم. تلفنی با آقای ملکیان صحبت کردم. آن سوی خط استاد از این که می دید مفاهیم اخلاق و معنویت در حال به کارگیری در متون پزشکی است خوشحال گردید اما اعلام نظر را موکول کرد به شب که در خانه است تا از روی منبع با ذکر مرجع بخوانند و من بنویسم.
متاسفانه تا ساعت 11 شب صبر کردم و چون دیدم استاد تماس نگرفت حمل بر آن کردم که ایشان فراموش کرده اند . پس دست به کار شدم و از میان منابعی که از استاد در منزل داشتم به این مفهوم رسیدم. آن قدر جالب و تاثیر گذار بود که دلم نیامد آن را اینجا ننویسم. به امید آن که راهی باشد به رهایی!
استاد مصطفی ملکیان در صفحه 276 کتاب مشتاقی و مهجوری، چاپ نشر نگاه معاصر سال 1385 در پاسخ به مراد یا تعریف ایشان از معنویت آورده است:
«بنا به تلقی من،معنویت نحوه ی مواجهه ای با جهان هستی است که در آن،شخص روی هم رفته با رضایت باطن زندگی می کند.بسیاری از انسان ها از ابتدا که به دنیا می آیند تا وقتی که از دنیا می روند، دایماً با حالت های نفسانی نامطلوبی سروکار دارند، آن ها با این حالتها در رنج و عذابند. مثلاً همیشه در حال اضطراب، دلهره و اندوه، غم، ناامیدی، احساس سرگشتگی و سردرگمی و احساس بی معنایی و بی هدفی به سر می برند و از بدو تولد تا زمان ترک دنیا، تقریباً همیشه با فراز و نشیب هایی در همین حالت به سر می برند. به گمان من، معنویت نحوه ای از مواجهه با جهان هستی است که فرآورده اش این است که آن حالت ها تا آنجایی که امکان پذیر است، در انسان پدید نمی آید و یا اگر پدید آمد ناپدید خواهد شد. فرد دراین حالت با رضایت باطن زندگی خواهد کرد و دستخوش اضطراب، دلهره و نومیدی نمی شود... معنویان جهان کمابیش این گونه زندگی می کنند.»

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

اندر احوال آن که زیاد می خرید!

خاطرات تلخ و شیرین طبابت یکی اش همین امروز نازل گردید:
میان سال مردی خندان و تپل، وقتی داشتم شرح حال بیمار دیگری را می گرفتم، رو به پرستاری کرد و گفت من بیمارستان الزهرا را خریده ام.
گفتند: به چند؟
گفت: هفتصد تومان!
گفتند: منظورت از تومان؟!
گفت: معلوم است، میلیارد!
گفتند: گرانت فروخته اند!
گفت: عمارت عالی قاپو را هم خریده ام به نه صد میلیارد!
گفتند: گران نیست؟
گفت: با مغازه های زیر و اطراف میدان نقش جهان می ارزد خب!
میل ام کشید به او گوش دهم ومن هم بگویم!
گفتم: این بیمارستان را که در آن بستری هستی چه؟
گفت: این را که همان روز اول خریدم:
گفتم: چه جالب! چند و چطور؟
گفت: عادت ندارم جای غصبی بخورم و بخوابم!
گفتم: این همه پول نقد است یا اقساط یا وام؟
گفت: همه نقد!
برایم جالب بود! حتی اسب یکی از همکاران را خرید به مبلغ بیست میلیون تومان و خری را به دویست هزار تومان!
سوال آخری که کردم مرا به خود آورد تا شرح حال بیمارم را کامل کنم!
گفتم: تو با این همه پول چرا در بخش روانپزشکی بستری هستی؟
گفت و با خنده گفت: تا نخرم!