فردا روز پزشک است و من امشب در بیمارستان، مشغول گذران شیفت خود هستم.کمی تا قسمتی، بغض گلویم را گرفته است. چون می دانم که چه می خواهم بنویسم اما اینکه چه نوشته ای خواهد شد را نمی دانم.
نیک می دانم که آسان پزشک نشدم گرچه در این راه سخت تنها نبودم.
امروزاما چه جایش خالی است!
آنقدر مهربان بود وبزرگوار که با تکریم واحترامش به من، هر لحظه عملا یاد آورم می شد، باید در جامعه جایگاهی را برگزینم که بیشتر احترام خلق را برانگیزم تا ...
آن روزهای دور، مرا بر سر شانه های خود که می نشاند ،گرمای دستانش را که بر پشتم حس میکردم، درزمزمه های آرامش، عمق مهر ش در جانم می نشست و می شنیدم، آرام صدایش را که بهترین ها را برایم از پروردگار طلب می نمود.
یک بار که برادر کوچکترم، موجبات نگرانیش را فراهم کرده بود، به بهانه درسی به برادر،جرات یافتم و دستانش را بوسیدم( کیف کردم) ،هنگامی که دیدم مجالی پیش آمده است پایش را نیز بوسیدم تا هم پدر هم برادر و هم خودم یادآورمان شود که همیشه پسرش هستم نه دکتر یا کسی دیگر،اما آن برق نگاه پدر بیش از درس من به برادر، خودم را درس آموز نمود.
نیک می دانم که آسان پزشک نشدم گرچه در این راه سخت تنها نبودم.
امروزاما چه جایش خالی است!
آنقدر مهربان بود وبزرگوار که با تکریم واحترامش به من، هر لحظه عملا یاد آورم می شد، باید در جامعه جایگاهی را برگزینم که بیشتر احترام خلق را برانگیزم تا ...
آن روزهای دور، مرا بر سر شانه های خود که می نشاند ،گرمای دستانش را که بر پشتم حس میکردم، درزمزمه های آرامش، عمق مهر ش در جانم می نشست و می شنیدم، آرام صدایش را که بهترین ها را برایم از پروردگار طلب می نمود.
یک بار که برادر کوچکترم، موجبات نگرانیش را فراهم کرده بود، به بهانه درسی به برادر،جرات یافتم و دستانش را بوسیدم( کیف کردم) ،هنگامی که دیدم مجالی پیش آمده است پایش را نیز بوسیدم تا هم پدر هم برادر و هم خودم یادآورمان شود که همیشه پسرش هستم نه دکتر یا کسی دیگر،اما آن برق نگاه پدر بیش از درس من به برادر، خودم را درس آموز نمود.
پدر! یادت هست وقتی سخت بیمار بودی و من سال آخرپزشکی،استاد بزرگوارم که برایم نماد اخلاق و فرهیخته گی بود، به من گفت: "حسین پدررا به مطب نیاور! ما می رویم پیش او!"
آن استاد عزیز، کنار اتومبیلت، خم شد، راست شد،معاینه ات کرد، دست بر شانه هایت گذاشت و آنچنان به تو انرژی بخشید که تمام آن همه درد را فراموش کردی ،اما اوج نشاطت زمانی بود که استاد مهربانم رو به شما ، در حالی که دستهای پر از لطفش بر دوش من بود گفت: پدرجان، شما که دکتر حسین را دارید نگران چیزی نباشید! هرچند من آن روز هیچ تجربه ای نداشتم اما احساس کردم بین دو پدری واقع شدم که هر دو در عمق جانم جا دارند،و آنهاچه نیک همدیگر را می فهمند.
راستی پدرمهربان وعزیزم!به یاد داری بعد ازآن جمله ی استاد، سربه سوی مادر آهسته چیزی در گوشش گفتی؟
آن استاد عزیز، کنار اتومبیلت، خم شد، راست شد،معاینه ات کرد، دست بر شانه هایت گذاشت و آنچنان به تو انرژی بخشید که تمام آن همه درد را فراموش کردی ،اما اوج نشاطت زمانی بود که استاد مهربانم رو به شما ، در حالی که دستهای پر از لطفش بر دوش من بود گفت: پدرجان، شما که دکتر حسین را دارید نگران چیزی نباشید! هرچند من آن روز هیچ تجربه ای نداشتم اما احساس کردم بین دو پدری واقع شدم که هر دو در عمق جانم جا دارند،و آنهاچه نیک همدیگر را می فهمند.
راستی پدرمهربان وعزیزم!به یاد داری بعد ازآن جمله ی استاد، سربه سوی مادر آهسته چیزی در گوشش گفتی؟
هفته اول سوگ نشینی مان در پروازت به سوی ابدیت ،مادر با چشمان پر از اشک گفت که:
آن روز بعد از آن همه تکریم استاد، پدرت چه با شعف گفت: خانم، می بینی؟ پسرکمان دکتر شده!
جای خالی دستانت بر شانه هایم، می لرزاندم!
آن روز بعد از آن همه تکریم استاد، پدرت چه با شعف گفت: خانم، می بینی؟ پسرکمان دکتر شده!
جای خالی دستانت بر شانه هایم، می لرزاندم!
چقدر جایت خالی است پدر!
دعایم کن!
دعایم کن!
0 نظرات:
ارسال یک نظر