کلافه شده بود!
آخه هنگام بستن تاير ماشينش، و درست زمانی که می خواست 4 تا پيچ تاير را بردارد، آچارش به لبه ی قالپاق خورده بود و هر چهار پيچ قل خورده و درون چاه هرزآب افتاده بود.
بهترين راه حلي که به ذهنش خطور کرده بود اين بود که با يه سرويس خودش را به آپاراتی برسونه و چهارتا پيچ خريداری کنه! ما هم برای همدردی با اين طفلک هم می خنديديم هم شوخی می کرديم اما او فقط نگاه می کرد و حتماً تو دلش آرزو می کرد ما هم يه روزی مزه ی بی پيچی را بچشيم!
آن دورتر اما چندتا از بيماران اعصاب و روان ايستاده بودند و خيره به او نگاه می کردند.يکی از اون ها جلو آمد و گفت: حله! چرا غصه می خوری؟
ما هم ادامه داديم: حله... و دوباره صدای خنده بالا رفت.
بيمار روانی: آچار چرخ را بده من و بشين کنار!
- آچار را کنار کشيد، يعنی: پدرآمرزيده ما 3 تا عاقل توش مونديم تو می خواهی مسئله را حل کنی؟
يکی از دوستان برای آنکه نمک آش را بيشتر کند و لابد ميزان تبسم رفقا را افزايش،آچار را به بيمار داد!
بيمار يک راست سراغ تاير های ديگر رفت!
صاحب ماشين تندی پريد تا آچار را از دست بيمار بگيرد اما رفقا جلوش را گرفتند:
"بذار ببينيم می خواد چيکار کنه"
بيمار اما، از هريک از تايرها يک پيچ باز کرد و 3 پيچ به دست آمده را جای آن پيچ های اول بست. حالا هريک از تاير ها با 3 پيچ به اهرم خود متصل بودند.
بيمارروانی: حالا ديگه نيازی نيست آژانس بگيری! ماشين خودت را سوار شو برو پيچ بخر!
در حالی که سر تا پای بيمار روانی را برانداز می کرد جلوی پاش بلند شد و گفت: کی گفته تو بيماری؟
بيمار روانی: آقای دکتر...
- تو که از ما هم سالم تری!
- نه بابا! بيرون مث من خيلی اند، ولی من رو زودتر تشخيص دادن! *
----------------------------------------------
* تقديم به دوست گرامی ام " محمود نصر" که ماجرای بالا را با آب و تاب برايم تعريف کرد.
آن سوی انقلاب
۴ سال قبل
0 نظرات:
ارسال یک نظر