مقدمه
خاطرات یک پزشک، کتاب درس آموزی از خاطرات تلخ و شیرینی است که اگر گشودهشود، رموز موفقیت آدمی را رمزگشایی و اخلاق و مهربانی را برای نسل بشر به ارمغان خواهدآورد. در این کتاب چون ناتوانیها و مرگ و میر بخش تلخ و ناگوار را به خود تخصیص دادهاست، پزشکان، خواسته یا ناخواسته کمتر به کتابت آن روی آوردهاند.
دو خاطره شیرین و تلخ زیر، برگی است به یادماندنی ازچند صد خاطرهای که از دوران طبابت به یاد می آورم.خاطره تلخش را نشریه سپید*، چاپ کرد و شیرینش را من به لحاظ اختصار در هفتهای دیگر خواهم آورد:
تلخ
کار در اورژانس، شیرینیهای فراوانی دارد اما تلخیهای گزندهی آن هم کم نیست. وقتی فردی را به اورژانس می آوردند که تصادف کرده بود، همه چیز بسیج می شد تا جان بیمار نجات یابد و همین کافی بود تا فضای اورژانس، مملو از شور و تحرک و یکپارچگی شود.
آن شب تلخ در حالی آغاز شد که آمبولانس، پیکر بی رمق جوانی را وارد اورژانس بیمارستان الزهرا ی اصفهان کرد. جوان حدود 24 سال داشت و عدم حرکات معمول، نشانگر آن بود که کار سختی در پیش است. نگاه جوان آرام بود و گویا بیش از آنکه از درد و جراحت نگران باشد صحنه تصادف او را شوکه کردهبود. نگاه آرامش به گوشه درب ورودی اورژانس، درست جایی بود که دختر جوانی ایستادهبود و با چشمانی اشکبار کلاف درب را محکم در دستهای خود میفشرد. تیم مشغول اقدامات اولیه بود که جوان با تنفس خداحافظی کرد.( ایست قلبی – تنفسی ) همه به سرعت وارد فاز پیشرفته اقدامات شدیم. من بیمار را اصطلاحاً لوله کردم.( باز کردن راه هوایی از طریق گذاشتن لوله در نای) و رزیدنت هم کار احیا و بقیه اقدامات. حالا نگاههای تند و ملتمسانه ی دختر بود که یک طرفه مشغول رصد نامزد نیمه جانش بود.
بازگشت ریتم قلب بر روی دستگاه احیا، خبر خوشایندی بود. هم برای ما و هم برای آن چشمهای نگران. روپوش سفیدم مملو از خونابه و خون بود و کم کم به لباسهای زیر نیز نفوذ میکرد. سرمها ی مایعات و خون و پلاسما نیز به ترتیب به بیمار وصل شد.
دخترک هرچند مضطرب و دلشکسته کناری چمباتمه زدهبود ولی انگار فهمیدهبود که همه دارند برای حفظ جان نامزدش منتهای تلاششان را میکنند. صدای لرزانش مرا به سوی او کشاند.
- آقای دکتر! حالش خوب شد؟
- خب خونریزی شدیدی دارد اما میبینید که ما تلاشمان را میکنیم. شما دعا کنید.
- خدا خیرتان بدهد، میخواهید روپوشتان را بدهید تا همین جا بشویم؟
وقتی این جمله غیر منتظره را از سر اضطرار و نگرانی بر زبان آورد، رویم را برگرداندم تا آب بغض آلودی که قورت میدادم ، نبیند.
هنوز به بالین جوان نرسیدهبودم که برای بار دوم ایست قلبی کرد. این بار اما ،خواست خدا بر تلاش ما و تمنای دخترک رجحان یافت. دستهای ما مدام بالا و پایین میرفت و قفسه سینه پسر جوان دیگر توان زنده ساختن آن قلب عاشق را نداشت.
تلخی این صحنه آنچنان شکننده بود که آن شب جرات نکردم به جایی که جوان آخرین نگاه هایش را انداخته بود نظر کنم. در مسیر بازگشت به پاویون بغض فروخفتهام شکست!
آنکه جان داد رفت وراحت شد
وای بر آنکه سوی لانه پرید
خاطرات یک پزشک، کتاب درس آموزی از خاطرات تلخ و شیرینی است که اگر گشودهشود، رموز موفقیت آدمی را رمزگشایی و اخلاق و مهربانی را برای نسل بشر به ارمغان خواهدآورد. در این کتاب چون ناتوانیها و مرگ و میر بخش تلخ و ناگوار را به خود تخصیص دادهاست، پزشکان، خواسته یا ناخواسته کمتر به کتابت آن روی آوردهاند.
دو خاطره شیرین و تلخ زیر، برگی است به یادماندنی ازچند صد خاطرهای که از دوران طبابت به یاد می آورم.خاطره تلخش را نشریه سپید*، چاپ کرد و شیرینش را من به لحاظ اختصار در هفتهای دیگر خواهم آورد:
تلخ
کار در اورژانس، شیرینیهای فراوانی دارد اما تلخیهای گزندهی آن هم کم نیست. وقتی فردی را به اورژانس می آوردند که تصادف کرده بود، همه چیز بسیج می شد تا جان بیمار نجات یابد و همین کافی بود تا فضای اورژانس، مملو از شور و تحرک و یکپارچگی شود.
آن شب تلخ در حالی آغاز شد که آمبولانس، پیکر بی رمق جوانی را وارد اورژانس بیمارستان الزهرا ی اصفهان کرد. جوان حدود 24 سال داشت و عدم حرکات معمول، نشانگر آن بود که کار سختی در پیش است. نگاه جوان آرام بود و گویا بیش از آنکه از درد و جراحت نگران باشد صحنه تصادف او را شوکه کردهبود. نگاه آرامش به گوشه درب ورودی اورژانس، درست جایی بود که دختر جوانی ایستادهبود و با چشمانی اشکبار کلاف درب را محکم در دستهای خود میفشرد. تیم مشغول اقدامات اولیه بود که جوان با تنفس خداحافظی کرد.( ایست قلبی – تنفسی ) همه به سرعت وارد فاز پیشرفته اقدامات شدیم. من بیمار را اصطلاحاً لوله کردم.( باز کردن راه هوایی از طریق گذاشتن لوله در نای) و رزیدنت هم کار احیا و بقیه اقدامات. حالا نگاههای تند و ملتمسانه ی دختر بود که یک طرفه مشغول رصد نامزد نیمه جانش بود.
بازگشت ریتم قلب بر روی دستگاه احیا، خبر خوشایندی بود. هم برای ما و هم برای آن چشمهای نگران. روپوش سفیدم مملو از خونابه و خون بود و کم کم به لباسهای زیر نیز نفوذ میکرد. سرمها ی مایعات و خون و پلاسما نیز به ترتیب به بیمار وصل شد.
دخترک هرچند مضطرب و دلشکسته کناری چمباتمه زدهبود ولی انگار فهمیدهبود که همه دارند برای حفظ جان نامزدش منتهای تلاششان را میکنند. صدای لرزانش مرا به سوی او کشاند.
- آقای دکتر! حالش خوب شد؟
- خب خونریزی شدیدی دارد اما میبینید که ما تلاشمان را میکنیم. شما دعا کنید.
- خدا خیرتان بدهد، میخواهید روپوشتان را بدهید تا همین جا بشویم؟
وقتی این جمله غیر منتظره را از سر اضطرار و نگرانی بر زبان آورد، رویم را برگرداندم تا آب بغض آلودی که قورت میدادم ، نبیند.
هنوز به بالین جوان نرسیدهبودم که برای بار دوم ایست قلبی کرد. این بار اما ،خواست خدا بر تلاش ما و تمنای دخترک رجحان یافت. دستهای ما مدام بالا و پایین میرفت و قفسه سینه پسر جوان دیگر توان زنده ساختن آن قلب عاشق را نداشت.
تلخی این صحنه آنچنان شکننده بود که آن شب جرات نکردم به جایی که جوان آخرین نگاه هایش را انداخته بود نظر کنم. در مسیر بازگشت به پاویون بغض فروخفتهام شکست!
آنکه جان داد رفت وراحت شد
وای بر آنکه سوی لانه پرید
----------------------------------------
*این خاطره به انتخاب خوانندگان این نشریهی تخصصی مقام دوم را کسب کرد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر