۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

در حال رجوع به وبلاگ دیگری هستم.
http://www.nasrema.com/
سال نو بر همگان مبارک باد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه

ایمان

در این وانفسای «بحران معنویت» که به نظر من به دلایل زیادی این روزها بیش از پیش است، برخی آموزه های کوتاه، دل آدمی را می لرزاند و علی رغم هوس بازی برخی با دین و دیانت،مسافت دل را با معبود بی نیاز کوتاه می سازد.
ایمیلی به من رسید که در آن خاطره ای زیبا نوشته بود و حداقل برای لحظاتی خورشید صداقت، صفا و ارتباط با منبع لایزال الهی را در اعماق جان زنده کرد. بد ندیدم به یادگار در این وبلاگ فیلتر شده به دست برادران محترم شورای فیلترینگ بیاورم. شاید کسی چون من خواند و آرام شد. خدا را چه دیدی؟! شاید عزیزان قیچی به دست هم دیدند و به این فکر افتادند که کمی هم سر تقیدات خود را اصلاح کنند:
« گروهی از مردم که مدت ها بود باران ندیده و طعم ریزش دانه هایش را نچشیده بودند، در اوج خشکسالی و فریاد دشت تشنه، به این فکر افتادند که برای فروفرستادن رحمت از آسمان، نماز باران به جای آورند. وعده کردند و جایی بسیط را فراهم کردند. لباس پاک پوشیدند و با هزاران نذر و نیاز رو به سوی معبود الله اکبر گفتند. "آقا" جلو ایستاده بود و همه بصورت یکنواخت نماز باران را آغاز کردند.
دو چشم نگران از فراز تپه ای جمعیت را می نگریست که چگونه راز و نیاز می کنند. از آن میان اما، کودکی جلب نظر می کرد. او تنها کسی بود که با خود چتری همراه داشت.»

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

این هم خوشه ما در اینترنت.

تا به حال برایتان پیش آمده است که بیایید سراغ اتومبیلتان که پشت درب خانه پارک است و ببینید فرد محتاجی آمده و قفل ها را شکسته و هر چه خواسته برده است؟
چه حالی به شما دست می دهد؟
مشابهت دارد این حال ،با وبلاگ نویسی که می آید و پیام بالا را به یک باره در آدرس وبلاگش نمایان می بیند. بعد هم زهی خیال خوش که ایمیل می زند به آدرس شورایی که این کار را می کند و جوابی برایش نمی آید.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

من اعتراف می کنم که یک ضد انقلاب ام!

 هشت ساله بودم که مشامم به بوی لاستیک سوخته و آتش و دود و خون آشنا شد. درست یادم هست که پدرم تازه برایم یک دوچرخه خریده بود. روزی از روزها که با دوچرخه به خانه باز می گشتم و در حال و هوای کودکانه، مشغول لذت بردن از دوچرخه ای بودم که چند ماهی از خریدش می گذشت، با تظاهراتی روبرو شدم که مشغول گریز از دست پلیس( پاسبانها) بودند. جمع مرا و آن همه افکار قشنگ را نادیده گرفت و بدون آنکه هوای مرا داشته باشند، باعث شدند وحشت تمام وجودم را بگیرد و دستپاچه شوم. همان جا زمین خوردم و دسته فرمان به گلویم شدیداً فشرده شد. 
دومین اتفاق آن ایام هم، شهید شدن همکلاسی ام بود که حین سرک کشیدن بچه گانه اش، به صورت ناجوانمردانه ای، گلوله به سرش اصابت کرد و تا چند روز خونش در کنار دربی که به شهادت رسیده بود، موجبات دید و بازدیدهای همکلاسی هایی بود که آنجا را به هم نشان می دادند و نفرت از شاه و عمالش در دلشان خانه می دوانید.
خاطرات صف های طولانی تهیه نفت و ارزاق و... هم که تلخی آن ایام را دو صد چندان می کند. بیشترین شیرینی آن زمان، پیروزی ملتی بود که تا دو روز قبل از آن هیچ کس باورش نمی شد در مقابل آن همه گلوله و زره و نیروهی نظامی، طعم شکست را به حلقوم مستکبران و زورگویان بچشانند. یادم می آید که همه با هم روز پس از پیروزی به خیابان ها آمدند و هر کس به هر روشی در تمیز کردن خیابان و محله تلاش می کرد. بعدها با سازماندهی مردم نام آن را جهاد سازندگی گذاشتند. آن روزها هر کس را که با این روند اجتماعی مخالف بود، « ضد انقلاب» خطاب می کردند. البته کسانی که « ضد انقلاب» بودند، به هیچ وجه به صورت هویدا و آشکار ابراز عقیده نمی کردند، چون برایشان بی خطر نیود.
اما امروز، با در نظر گرفتن تمام تجارب این سی سال، می خواهم اعتراف کنم که در شرایط موجود کشور، من اکنون یک «ضد انقلاب» تمام عیارم. اما نه ضد انقلاب 57، که ضد هر انقلابی که بخواهد به وقوع بپیوندد. « ایران» دیگر ظرفیت هیچ «انقلاب» یا « جنگی» را ندارد. دو سوی معادله باید مجهولات را به کمک هم حل کنند. البته نقش حاکمان در این میان سنگین تر است. « شاه» نشنید! اما علما و روحانیون خوشبختانه، مختلف اند، و اگر دیر نشود می توانند گوش ناشنوای برخی را شنوا کنند. متاسفانه گوش های ناشنوای امروز، سخنان روشنفکران و به اصطلاح « مکلاها» را کمتر می شنود. همانطور که « شاه» آن روز سخنان به اصطلاح« معمم ها» را کمتر می شنید.
از دید من، تن دادن مسئولین حکومت امروز ایران،« سران جمهوری اسلامی» به اصلاحات و تغییرات عمیق، بهتر از لجبازی و حدوث یک انقلاب دیگر است. من به همین دلیل یک ضد انقلابم.

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

روحانی اخراجی های 2 ام آرزوست!





اخراجی های یک و دو، فیلمی بود که به هر صورت، با رانت یا بدون آن و با همه ی حمایت های خاص و... پرفروش ترین های ایران شد. من نه اخراجی های یک و نه اخراجی های دو را به دلیل نقد اجتماعی که از شخصیت اقای ده نمکی دارم، به صورت سینمایی و خرید سی دی ندیدم. اخراجی های یک را به لطف یکی از رفقا و اخراجی های دو را هم در اثر بی خوابی و در یکی از شبکه های ماهواره ای ،آن هم در منزل مادر خانم گرامی دیدم.
اصلاً قصد نقد آن را هم ندارم. مرا یاد تاتر های دوره ی راهنمایی می انداخت که دوست داشتیم با یک صحنه ، همه ی حرف هایمان را به بیننده به صورت یکجا  بزنیم. گویا قصد نداشتیم تماشاچی، برای یک لحظه هم تفکر کند.
شرایط امروز ایران ما، شاید نظیر این فیلم دوم آقای ده نمکی باشد.اسارتگاهی که دشمنی بیرونی دارد و اسیران از هر تفکری یکجا جمع اند. برخی اسیران، حزب الهی دو آتشه اند و برخی مطرب و کوچه باغی! برخی اهل هنر اصیلند و گروهی هنر همه جایی! عراقی ها هم طبق روال این گونه فیلم ها، یک مشت جانی، بی رحم و در عین حال احمق و نادان. جالب است که هر از گاهی بین اسیران ایرانی، دعوایی از جنس بیشتر اعتقادی صورت می گیرد و بعثی ها، کشته مرده ی این افتراق ها می شوند و از این فضا به نفع خودشان بهره می جویند.
در این میان اما نقش یک نفر برای من جالب توجه بود. روحانی کاروان اسیران ایرانی را آقای صدیق شریف ایفای نقش می کند. روحانی پر جنبه و حوصله ای که گاهی برای مایوس کردن بعثی ها وضوحاً طرف کسانی را می گیرد که خرمقدس هایی چون شریفی نیا، به حاج آقا اعتراض می کنند که چرا جانب مطرب ها و بی دین ها را گرفته است. حوصله ،بردباری و در عین حال تفکر بزرگ روحانی تا آنجا پیش می رود که در جایی، بر خلاف رای بچه مذهبی های گردان اسرا، رای به کسی می دهد که لات، داش مشی و بی خبر از دین و دیانت است. و آشکارا هم اعلام میکند.
در شرایط امروز کشورمان، من دربه در دنبال چنین روحانیی هستم. البته نه در جبهه سبزها! در جبهه آقای ده نمکی و یاران! می خواهم ببینم فقط در فیلمش چنین فردی را ساخته و پرداخته است یا در عالم حقیقت هم چنین افرادی را در گروه منتسب به خود دارد؟!